بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

شنبه


آخه شما چی از زندگی میدونید؟
چطور میتونید رمانتیک باشید؟؟؟ اصلا رمانتیسمتون بوی دود اگزوز میده! دلم براتون میسوزه بچه شهریا... دلم براتون میسوزه که تا حالا مزه ی خاک روی خوشه ی انگوری رو که تازه از رو شاخه ی مو چیده شده باشه رو حس نکردید. چقدر خندم میگیره وقتی ازتون میشنوم که: نه!!! اونطوری نخور کثیفه!
دلم براتون میسوزه که تا حالا جایی نبودید که بوی عطر گلها و سبزه های بهاری اونقدر مشامتونو پر کنه که احساس خلسه آور مستی گونه ای رو بهتون تحمیل کنه... یه جورایی خفه تون کنه! و چقدر خندم میگیره از شهریایی که همون جاها رو سوار ماشیناشون میگردن و به پایین کشیدن شیشه ی ماشیناشون دلخوشن!
میدونید... من مثل شما نیستم... اگه یه روز قرار باشه واسه عشقم گل ببرم... نمیرم از گلفروشیا گلایی با اسمای عجیب غریب ببرم که کلاس کار بالا باشه... من از لابلای بوته های موی توی باغمون گلای همیشه بی نام و نشونی رو میبرم که از یه دونه ی عدس بزرگتر نیستن اما تو هیچ گلخونه ای گلی زیباتر از اونها وجود نداره. گلایی که اگه چشم دیدنشونو داشته باشین میفهمین که روی هر چی گله اینا کم کردن. منتها این زیبایی هایی رو که خدا داده شماها نمیبینید. اصلا اوا بازیاتون اجازه نمیده که رو خاک بشینید و با دستاتون سبزه های اطرافتونو لمس کنید و اینقدر بیاید پایین که این ذرات بهشتی رو ببینید. آره... میدونم که شما خانوما یه رز قرمز رو با هیچ گلی عوض نمیکنید. چون احساسات شما با دیده ها و شنیده ها و خونده هاتون تعریف شده و احساسات من با چیزایی که از درونم جوشیده و با چیزایی که تو صحن زیبای طبیعت دیدم...
۲ سال پیش دوستم برا نامزدش گل رزی چید... من براش با یه تیکه کاغذ رنگی کوچیک تزیینش کردم که شاخه ی خالی دستش نده. گفت امروز لیلا با ملیحه میاد. خواستم که اعتقاد همیشگیمو اثبات کنم... از فضای سبز دانشگاه یه شاخه از سر یه بوته چیدم که چند تا گل سفید کوچولو که قطرشون به ۳ میلیمتر هم نمیرسید روش بود. گلایی که نقاش طبیعت با خطوط آبی رو گلبرگاش نقاشی کرده و با یه مخمل زرد (که قشنگترین زردیه که تا حالا دیدم) توشو تزیین کرده. وقتی به ملیحه دادمش از این خانوم تهرانی همون چیزی رو شنیدم که انتظارشو داشتم : من مگه گاوم که برام علف چیدی؟؟؟ آره شماها تنها دوست دارید چیزایی رو ببینید که تو فیلما دیدید.
وای خدای من!!! چطور میتونید از صدای جیرجیرک واسه شعراتون الهام بگیرید و خودتونو با احساسترین آدم رو زمین بدونید و بگید که عاشق جیرجیرکید وقتی که با دیدن جیرجیرک چنان جیغی میکشید که انگار هیولا دیدید؟ اما من جیرجیرکو تو دستام لمس کردم!!!
شماها عشقتون هم از یه جنس دیگه است...
شماها دلخوش تاتوی ابرویید و حلقه ی ریش دوست پسرتون... و من دیوونه یک دوستت دارم شنیدنی که لرزش تو صداش اشکمو دراره... من تشنه ی لمس انگشتایی که تو چطور لمس کردن انگشتای من حیرونه... چون تاحالا یاد نگرفته که چطور باید دست کسی رو لمس کنه... اما... احساسش بهترینها رو بهش آموخته و با آموزه های عشق نابش منو مست میکنه...
عشق رویایی شما عشق تایتانیکیه... اما من عشق خودمو دارم. من احساسات خودمو دارم. من عاشق خیسی لباسامم وقتی که رو تن سبز چمنزار دراز میکشم و شاخه ی همون چیزی که شما میگید خاره و من میگم معجزه ی خداست برای نوازش روح من ؛ میاد جلو صورتم م چشمامو خیره میکنه.
...منتظر روزیم که با تویی کنار اینهمه زیبایی از حرفای دلم بگم که بودن با من کنار اینهمه زیبایی رو به لوکسترین کافی شاپهای شهر ترجیح بدی...
اما تو کی هستی؟!؟!
اصلا هستی؟!؟!
بین این همه دختری که وقتی باهاشون این حرفا رو بزنم یهو وسطش میگن : راستی دماغمو سربالا کنم بهتر نیست؟!؟!؟.... من چطور پیدات کنم؟

ته پست : به بعضی دوستا بر نخوره ها؟! دیروز کلی دلم سوخت که اونهمه زیبایی اینجا ریخته و شماها ازش دورید. ما هم اگه از تو شهر نیایم بیرون همینه! اما هر وقت عشقمون بکشه همشون در دسترسمونن. فکر کنم یه خورده زیاده روی کردم! امیدوارم احساس نشه که به همه تعمیم دادم.

جمعه

نبسته ام به کس دل...
نبسته کس به من دل...
چو تخته پاره بر موج...

رها... رها... رها... من.


۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

پنجشنبه

از وقتی فهمیدم وبلاگمو میخونی نمیتونم چیزی بنویسم!
امروز سه بار نوشتم... زیاد هم نوشتم. اما پاکش کردم! خیلی چیزا رو نمیتونم بگم. دلم نمیخواد چیزی بگم که حتی شده یه ریزه غصه تو دلت بیاد. از طرفی هم نمیتونم خودمو بیخیال و سرخوش نشون بدم.
بیخیال! ولش کن!
این روزا انگار بالاخونه ی من جایی برای بیان افکارم نیست! یه جورایی خونه ی دل بوده... حالا میبینم که بهتره یه مدت فقط جایی برای حرافی باشه! اصلا حس تفکر و منطق و نقد و اینجور حرفا نیست!
بذارید یه کم روزمره باشم! بذارید یه مدت بالاخونه ام رو اجاره بدم!!!
دیشب خواب با مزه ای دیدم! یه جایی بودیم که زمینش سرامیک بود. فقط یه تیکه ی نیم متری خاکی بود. چند تا تربچه اونجا در اومده بود. خواستم از ریشه بکشمشون بیرون که برگا اومد دستم و تربچه هه موند تو زمین! خاک رو زدم کنار دیدم اوووه!!! کلی تربچه ی نقلی توپول و قرمز تو خاکه! همشونو در آوردم! اینقدر خوشگل بودن که داشتم از ذوق دیدنشون تو خواب غش میکردم! امروز واسه مامانم تعریفش کردم... گفت یه چیز ریشه دار نصیبت میشه. یه چیزی که اصیله و برات میمونه! حالا این چیه یا... خدا میدونه!
۷-۸ روز پیشم یه خواب عجیب دیدم!
قبلش باید از عمه جانم بگم! یه عمه دارم از اون عمه ها... یه عمه خانوم به معنای واقعی کلمه! بد جوری تو کار زن گرفتن و شوهر داره. بدونه یکی یکی رو میخواد خودشو به آب و آتیش میزنه تا جورش کنه. از خواستگاری و چونه ی مهریه گرفته تا دردسرا و مسوولیتهای مراسمو دستش میگیره! مردیه واسه خودش! همین ازدواج داداشم!!! کلی از زحماتشو همین عمه جان کشید. زن داداشم هنوزم میگه این عمه ی شما از اون عمه خانوماستا!!!
حالا بریم سر اصل مطلب! خواب دیدم که عمه جان جوونا رو دور خودش جمع کرده و داره واسشون فال میگیره. فالشم خیلی عجیب غریب بود! یه سنجاق داشت که میگفت ذغال کبریت سوخته رو با انگشتا پودر کنیم و روش بریزیم... بعد همون یه ریزه ای که رو سنجاق میموند رو روی شعله میگرفت و از مدل سوختنش فالتو میگفت. به هر کی یه چیز میگفت.. به یکی از کارش... به یکی از درسش... آخرین نفر هم من بودم. بهم گفت بیا جلو توام! گفتم عمه جان من نمیخوام! با همون برش همیشگیش گفت زود باش بینم این آتیش خاموش شد! رفتم جلو و ذغالو رو سنجاق ریختم... بدون هیچ مکثی با گرفتن اون رو آتیش گفت : تو از جای دور زن میگیری!
یهو از خواب پریدم... با خودم گفتم که چه تعبیری میتونه داشته باشه؟؟؟ تا دیروز که برا عمه ام تعریفش کردم. گفت دور و نزدیکش مهم نیست... انشالا دختر خوب گیرت بیاد چه همسایتون باشه چه اونور دنیا باشه. خودم هم برات میارمش!!! با خودم گفتم خدا از دهنت بشنوه!
واسه پدرام هم تعریف کردم. گفت : وا!!! این که تابلوست تو از جای دور زن میگیری! کفم از این حرفش برید!!! از کجا تابلوست... من که نفهمیدم!!!
حالا اینکه تو سرنوشتمون چی نوشته شده خدا میدونه... اما کاش همون دعای عمه جان مستجاب شه. اصل مطلب همینه. مثلا این عسل بانو و همسرش! یکی از آبادان... یکی هم از دیار آذربایجان! خدا ایشالا درو تخته رو جور کنه... ایشالا هرکی به اونی که لایقشه برسه...
ای کاش خدا یکی رو هم جلو راه من بذاره که بتونم بیشتر از تو دوسش داشته باشم... اونوقت بیا و ببین که چه دنیایی براش میسازم.
اونی که من دوسش داشته باشم لابد کسیه که زندگیشو با عشق تعریف میکنه. من هم یه زندگی پر عشق نثارش میکنم. شاید کاستی های زیادی داشته باشم اما تا دلت بخواد عاشقم!

ته پست ۱ : از دوستانی که در زمینه ی تعبیر خواب مهارت دارن تقاضای کامنت میشه!
ته پست ۲ : ایشالا همه ی جوونا خوشبخت شن!
ته پست ۳ : ...دیگه حرفی ندارم!

سه‌شنبه

وای خدای من!!!
بهتون حق میدم! آره... با خوندن نوشته های قبلیم حق دارید فکر کنید تولّدمه! راستش تولّد شناسنامه ایم نیست...اون روزا احساس کردم باید از گذشته ام بکنم و به حال بچسبم. کندن از گذشته گاهی اونقدر اساسیه که مثل تولد دوباره میمونه. مثل کندن از دنیای درون رحم مادر. راستش خواستم که بکنم... اما دیدم به این سادگیا نیست! چیزهایی هست که نمیشه نادیده گرفتشون... محبتها... دوستی ها... و ... هر چند که شاید شب گریه هایی برام خلق کردن و به همین خاطر دلم میخواست فراموش بشن... اما نمیشن... نشدن!!!
کیمیا جان و عسل بانو کلی لطف داشتن و این تولدم رو بهم تبریک گفتن. برام یه دنیا ارزش داشت. همین که به یادم هستید و به من سر میزنید افتخار بزرگیه برام.
بینهایت ممنونم...
جالبه ها! شماها دو نفری هستید که تا حالا ندیدمتون! امیدوارم یه روزی دست روزگار دیدار شما رو نصیب من کنه. جدا این آرزومه!

یکشنبه

به دیوونه هه میگن چرا هی با این چکش میکوبی تو مخت؟ میگه آخه نمیدونی وقتی که بعدش یه لحظه نمیکوبم چه حالی میده!
جکه چه قدیمی باشه چه بی مزه مهم نیست! مهم اینه که الان از نظر مخالفان موسیقی متال من درست عین اون دیوونه هه شدم!
حالا چطور؟!؟!؟
اینطور :
کی باورش میشه که علی ای که میگفت megadeth چه آهنگای ملودیک و زیبایی داره و براش light بحساب میومد الان بشینه اندی گوش بده و لذت ببره! عاشق نشدما! پستای قبلیمو بخونید مطمین میشید! اما الان احساس میکنم دیگه ضربه های اون چکشه تو مخم نیست! البته اینم بگما... هنوز به موسیقی متال ایمان دارم و number one سبکهای مرد علاقه ی منه. اما نمیدونید چقدر زیباست و حال میده این اندی!!! اصولا هیچوقت به سبک موسیقی خاصی تعصب نداشتم و ندارم. به نظر من هر زمانی هر موسیقی که برات لذت بخش باشه همون بهترینه! آرش افکار قشنگی داره(مثل خودم!) اون خودش تو کار موسیقیه نه که مثل من فقط گوش بده. میگفت که قطعات yanni اصلا از نظر موسیقیدانها با ارزش نیست. چون ملودیهاش اقتباسیه. خود آرش میگفت میتونه هر قطعه از ساخته هاشو با تیکه تیکه هایی از آثار موسیقی کلاسیک بسازه! اما... در کنارش حرف قشنگی میزد. میگفت حالا که من میتونم با شنیدن این قطعات زیبا لذت ببرم چرا باید به ارزشی بودن یا نبودنش فکر کنم؟!!؟!؟ به من چه که اقتباسیه! همین که فیلارمونیک لندن به اون زیبایی اجراش کرده و به من حس زیبایی میده کافیه.
الان هم تو این لحظه اندی برام قشنگتر از pink-floyd بحساب میاد! تا جایی که میخوام شعر این آهنگشو اینجا براتون بذارم!

برای نوشتن از تو واژه های تازه میخوام
واسه دلسپردگیهام من فقط اجازه میخوام
برای اینهمه احساس یه جایی گوشه ی قلبت
آینه ای در روبروی عشق بی اندازه میخوام

تا که یک گوشه ی چشمی به این عابد کردی
با همون نگاه اول منو شاعر کردی
خون تو رگهای تن من پر شد از وسوسه ی تو
بر لبم داغ هوس زد التهاب بوسه ی تو...التهاب بوسه ی تو...

واسه پیدا کردن تو یه افق ستاره میخوام
برای طلوع چشمات من شبی دوباره میخوام
تو رو چون پاکی چشمه با خودم یگانه میخوام
قصه ای با آخر خوب مثل یک افسانه میخوام

..............اندی.............(فکر کنم ۲۰۰۲!)

یه جورایی هم خواستم با این کارم پست قبلیمو ثابت کنم! حالا یه ایده ی جلف برای پست بعدیم به ذهنم خطور کرده که باید درباره ی تحقق یا عدم تحقق این ایده ی جلف کمی بیشتر فکر کنم! الان یه کم داغم! شاید کاری کنم که بعدش پشیمون شم! نه؟؟!!؟


امروز دوباره متولد میشم...
گور بابای دیروز و هر کوفت و زهرماری که باهاش بود.
گور بابای این عدد سن و سالم که داره بیشتر و بیشتر میشه.
میخوام همیشه همینطور جوون بمونم و جوونی کنم.
واسه هیچ شروعی دیر نیست...
غلط میکنه کسی میگه تو این سن و سال نباید اله کنی بله کنی. تازه ۲۴ سالمه! هر غلطی که دوست داشته باشم میکنم!
از نو شروع میکنم. انگار که تا حالا نخواسته بودم شروع کنم...

پنجشنبه


دوستی دارم که در شرف ازدواجه و بنده خدا مشکلات زیادی پیش روش داره. و دوستی هم دارم که این روزا داره شکست تلخی رو تجربه میکنه. با خودم میگم که اولی به آینده ی خودش که فکر میکنه نیرو میگیره و امیدوار میشه. و دومی با یاد گذشته ی شیرینش میتونه قلب رنجدیده شو متقاعد کنه که چیزی اگه از دست داده در عوض چیزی رو هم تو روزهای گذشته به دست آورده.
اما من چی؟؟!!
نه در گذشته ام از دوستیام چیزی عایدم شده که با خاطراتش خوش باشم و نه آینده یی انتظارمو میکشیده که بهش امیدوار باشم. همینجا سر جام وایسادم. نه از دیروز بهره ای و نه به فردا نگاه امیدواری. فقط یه ریز از آسمون درد و غصه و غم به سرم میباره. درد و غصه ای که هیچ چیزی نیست و نبوده و نخواهد بود که با دلخوش کردن بهش نیروی تحملشونو بگیرم. آش نخورده است و دهن سوخته! انگار این غم و غصه هم میدونن که باید این پایین رو چی بیفتن که آب از آب تکون نخوره و به هیکل کریهشون خش نیفته. انگار جایی بهتر از دل من نیست... این روزا اتفاقاتی سخت برام افتاده که هر کدومشون به تنهایی طاقت آدمو میگیرن. ولی انگار پوستم خیلی کلفت شده....
اما دیگه طاقت ندارم...
حس دقایق آخر جلسه ی کنکور رو دارم که نمیشه جواب دو ضربدر دو رو بی ماشین حساب و ذهنی به دست آورد. بخدا دیگه مخم هنگ کرده! امروز تو باشگاه همه فهمیدن که همه جا هستم الا اونجا. مامانم هم بهم گیر داده که تو یه چیزیت هست. گفتم نه گرسنه ام حال ندارم. حالا که شام خوردم چی بگم؟؟؟ لابد باید بگم خوابم میاد... ولی مگه خواب میاد؟؟؟
تنها از زنده بودن نفس کشیدن رو تو خودم میبینم. کاش میشد بمیرم و روزی دوباره زنده شم که همه ی اینها حل شدن. شاید اگه نباشم زودتر حل بشن... شاید اگه نباشم درد و غصه هم دیگه پاتوقی نداشته باشن تا خودشونو تلپ کنن و همه ی دنیا از شرشون خلاص میشن.
آخه مگه من چی گرفتم که باید اینقدر بسلفم؟!؟!؟ چرا خوشیاش ماله دیگرونه و غم و غصه اش واسه من؟!؟!؟ بخدا خوشیاشم نخواستم! این درد و از رو دوشم یکی ورداره... هیچی به از کاچی!!!
ای انصافتو روزگار... انصافتو زندگی...
دیگه به هیچ چی دلخوش نیستم. آینده برام حتی سراب هم نیست... تا چشم کار میکنه همه جا پر هیچ چیه! تا چشم کار میکنه تاریکیه و چش چشو نمیبینه! نیروی تکون خوردن هم ندارم... تا تکون بخورم یه بلای دیگه... احساس میکنم زندگیم داره با این وضعیت گره میخوره. انگار روزی نمیرسه که اگه هم غمی و مشکلی هست... پسش، امید رسیدن به چیزی باشه.
خدایا... همه ی همون دوستامو که گفتم اینقدر بهشون بده که دیگه به یاد من نیفتن. من به خوشی اونا خوشم. اما درد ناخوشی رو هم به جون من ننداز.
ای خدا! فقط تو رو دارم...
دارم؟!؟!؟

انگار تمام مردم دنیا، با هر درد بی درمونی هم که داشته باشن، یه طرف دور هم شادن و میگن و میخندن و خوشبختن ؛ و یه طرف هم من، دارم با درد تنهاییم میسوزم و میسازم...

سه‌شنبه


من عاشق بچه هام!
میمیرم واسشون! البته به شرطی زیاد تخس و بی ادب نباشن! دیشب تو یه جشن نامزدونگ بودیم. بهترین چیز جشن بچه های زیاد و با نمک و مامانیش بود! وای خدای من... شیوا و شیدا دو قلو های مهربون و خونگرم... پویان از این پسرایی که شیطنتی دوست داشتنی از تو چشاش میباره... و نادیا عشق من! با اون لباس عروس قشنگی که تنش کرده بود! تو حیاط گرفتمش اسمشو پرسیدم و بوسیدمش. یه ساعت بعد دیدم از بالای تراس یه چیزی به من میگه که سر و صدای ارکستر نمیذاره بشنوم. نزدیک رفتم..
گفتم : "جانم، عزیزم؟ چیکار داری؟"
گفت :"بیام پایین پیشت؟"
...: فدات بشم! بیا عمو جون!
دو تا شاخه گل دستش بود... اومد پایین. بغلش کردم نشوندم رو زانوم.
...:"نادیا جون! تو خوشگلتری یا این گلا؟"
...:"من خوشگلترم!"
...:"باریکلا... آفرین!"
...:"نه! هم من خوشگلم، هم گلا!"
...:"آره عزیزم .اما تو خوشگلتری. نادیا جون! مگه منو میشناسی که اومدی پیشم؟"
...:"آره میشناسم!"
...:"خب من کیم؟"
...:"عمو جون!"
ای الهی درد و بلات به جون عمو جون! خدای من چقدر این دختر شیرینه! با اون زبونش خودشو بد جوری تو دل آدم جا میکنه. اصلا این بچه ها فرشته ان! ماهن! باهاشون همصحبت شید تا لذت محض رو درک کنید. محبتی خالص و بی شیله پیله! ناب! پاکن و معصوم... واقعا قلبم رو پر از زیبایی میکنن. بهم انرژی میدن. از همه مهمتر. جواب یکی از بزرگترین سوالات فلسفی زندگی منن. که چرا انسان و باقی موجودات ادامه نسل رو "در دستور کار" دارن! جدا چه دلیلی میتونه داشته باشه؟ به نظر م تنها دلیلش برای انسان اینه که از داشتن یه همچین منبعی از عشق لذت ببره! یه همچین محبت و لطافت و پاکی رو دیدن و لمس کردن لذتی داره که به همه ی دردسراش میارزه. همین علی کوچولوی منو ببینید! من که جیغم از ذوق دیدنش در میاد! همه شون اینطورین.. همشون! یه جورایی انگار دارن ما بزرگترارو با دلبریاشون خر میکنن که بزرگشون کنیم و دردسراشونو به جون بخریم!
و....
اینا رو خدا ینطوری میفرسته تا ماها معنی واقعی محبت... عشق... صمیمت و پاکی و مهربونی و لطافت روح رو فراموش نکنیم. و گاهی خجالت بکشیم که چطور اومدیم و چطور شدیم...
از بچه ها و محبت کردن بهشون غافل نشیم. تنها کسایی هستن که مطمین هستیم که جواب محبتامونو میدن و بهمون نارو نمیزنن. ازشون همین رو هم یاد بگیریم کلیه...
همتونو دوست دارم خوشگلای عمو!
تو هم که جای خود داری دایی جون!


گاهی اوقات، دور و برم چیزایی رو میبینم و با خودم میگم : ای بابا!!! همه میبینن دیگه...چه نیازیه که بگی یا مثلا تو وبلاگت بنویسی..." اما میبینم که نه!!! خیلیا به اتفاقات اطرافشون و مسایل دور و برشون توجه آنچنانی ندارن. اصولا معتقدم که دید جدید به مسایله که مهمه و مفید ؛ نه بسط و کش و قوس دادن زیادی به حرفهای تکراری. مثلا این اواخر بحث اعتراض به طرح زوج و فرد کردن تردد خودروها تو تهران داغ بود. همه میگفتن ما یه ماشین داریم چرا باید نصف مدت سال بلااستفاده بمونه. یا یکی کارش مسافرکشیه و شاکیه که چرا نصف سال بیکاره. همه درست... اما حرف جدید رو کی زد؟!؟!؟ همون کسی که این وسط اومد و گفت : چرا از ما عوارض و مالیات سالیانه میگیرن و ما فقط نصف سال از اتومبیل استفاده کنیم؟ باید عوارض و مالیات هم نصف بشه! خداییش "دید" رو حال کردم!!!
الان مدت یک سالی هست که مساله ی خاصی توجه منو به خودش جلب کرده. از اون وقت تا حالا به همه ی مصداقهاش توجه کردم و صددرصد تایید شد! نمیدونم شما توجه کردین یا نه.... تا حالا متوجه شدین چراغ رو سر ماشین پلیس های ما تو ایران با کل دنیا متفاوته؟!؟!؟ نمیدونید تفاوتش چیه؟
تفاوتش تو رنگشه! اصولا رنگ مخلوط آبی و قرمز که استاندارد جهانیه حکمت داره. مفهومش هم اینه: رنگ آبی، برای مردم، اینو القا میکنه که پلیس عامل آرامش و امنیته و رنگ قرمز نشانه ی هشدار به تبهکارا و خلافکاراس. مثلا یه صحنه ی تهدید به قتل رو تصور کنید که یه ماشین پلیس هم داره از دور بهش نزدیک میشه... قربانی با دیدن نور آبی کمی احساس آرامش و امنیت بهش دست میده اما برای اون قاتل رنگ قرمزش به چشم میاد و براش هراس ایجاد میکنه. مفهومش در یک کلام: پلیس یعنی ضامن آرامش مردم در مقابل خطر.
اما تو ایران ما... اصلا انگار هنر مردم ما متفاوت بودن از نوع مزخرفشه. آره... تو ایران رنگ چراغ بالای ماشینهای پلیس "فقط" قرمزه!
این یعنی چی؟!؟!؟ مفهومش غیر از اینه که یعنی پلیس تو ایران برای همه ی مردم مایه ی دلهره و ترسه؟ غیر از اینه که از دید این پلیس "همیشه" قرمز ؛ مردم "همیشه" مجرمن مگه خلافش ثابت بشه؟!؟!؟ خداییش ماشین پلیس رو وقتی میبینید آرامش پیدا میکنید یا یه لحظه ته دلتون خالی میشه؟ خداییش ما که آدم سر به راهی هستیم و اهل شیطنت و خلاف و شر نیستسم. پس چرا این حس به ما هم دست میده؟
به نظر من گر چه این عامل خیلی مهمه که همیشه دیدیم، پلیس ما زورشون به آدمای آروم و سر به زیری مثل ما میرسه اما مقابل خلافکارا و اشرار خفن خودشونو به دردسر نمیندازه. اما این مساله کاملا عمدیه. یعنی خودشون هم میخوان همینو بگن. که آره همه باید بترسید! وگرنه چه دلیلی داره که ماشین از آلمان بگیریم اما رنگ اون چراغاش با آلمان متفاوت باشه؟ همونطور که آبی و قرمز اونا حکمت داره؛ قرمز خالی ما هم حکمت داره.
بد میگم بگو بد میگی!
حرف یه فامیل خدا بیامرز همیشه تو گوشمه که : "به سه نفر اعتماد نکن: دکتر،...،پلیس!"
دزد نصفه شبی زده بود به خونه ی یکی از دوستامون... رفیق ما هم هیکلی! گرفته بود طرفو زده بود ؛ دست و پاشو بسته بود زنگ زده بود پلیس. جالبه! پلیس که رسیده بود بدون لحظه ای تاخیر اول یه دستبند به دست رفیق ما زده بود! اینو میگی... داشت آتیش میگرفت! که چی؟؟؟ شما باید دیه ی ضرب و شتم به آقا بدین! ایشونو چرا زدین؟!؟!؟
بابا! از مالم... از ناموسم دفاع کردم! درسته قانون میگه حق با توست اما قانون کیلو چنده؟!؟!؟ اینقدر شنیدم که یه دهاتی پاشده اومده عمدا شر به پا کرده؛ یکی زده یکی خورده، رفته شکایت کرده دیه گرفته! کاری میکنن که اگه یکی تو خیابون به ناموست اهانت کرد برگردی بگی آقا لطفا مزاحم نشید وگرنه مجبورم پلیس رو خبر کنم!!!
اما شما بیخیال باشید! فدای سرت بزن طرفو لت و پار کن حبسشم بکش تا دو نفر دیگه بشنون حساب دستشون بیاد. مثل ما ترکا گاهی کله خر بودن هم بد نیست! امسال شعار نیروی انتظامی مقابله با ناامن کنندگان اجتماعیه. ببینیم باز به دختر و پسرای عاشق دلپاک تو خیابون گیر میدن یا به این بچه دختر دزد های بیناموس که وقتی حرفشون پیش میاد خونم به جوش میاد.!
میتونیم امیدوار باشیم...

یکشنبه


امروز به این فکر میکردم که من افکار و عقایدی دارم که نه به زندگی سنتی و باستانی ایرانی میخوره نه به زندگی امروزی و به اصطلاح مدرن! اصلا همه ی بخشهای زندگی و شخصیت و افکارم اینجوریه. نمیشه تو یه قالب خاص و طبقه بندی مشخصی قرارشون داد. نه ار لحاظ افکار سیاسی به یه گروه خاص میخورم و نه از جهت تعاریف اخلاقی و فرهنگی. شاید به این دلیله که اعتقاد اساسی دارم به اینکه هر انسانی باید موجودیت منحصر به فردی داشته باشه. به نظر من هم اگه انسانی بخواد تو زندگیش هدف خودش رو تبدیل شدن به یک انسان شناخته شده (یا حتی نشده) دیگه قرار بده در حق نعمت حیاتی که بهش داده شده ظلم کرده. انسان وقتی برای بشریت و حتی هستی مفیده که راه جدیدی رو به روش باز کنه. اصلا بشریت رو بیخیال! من در خودخواهانه ترین وضعیت هم به خودم میگم : بابا ! من که یه بار بیشتر زندگی نمیکنم که! پس بذار اون جوری زندگی کنم و اون چیزی بشم که دل خودم میخواد! اما...
اما مشکل کجاست؟ مشکل جامعه ی ماست! که همه چیزش در این سمت جهتگیری شده که توی نوعی باید مثل فلانی زندگی کنی . تنها فکری درسته که مال فلانیه. تو باید این کار رو بکنی چون اینها "ارزش!!!" هستن. بنابر این اصلا "نیازی" نیست که فکر کنی من چیکار کنم چیکار نکنم، چون همه ی اینا از قبل تعیین شدن! حتی اینکه تو چی رو دوست داشته باشی و چی رو دوست نداشته باشی!
سخن رو کوتاه کنم... اینطوری که یه توصیه بهتون بکنم... یه فیلم کارتونی هست به نام ant Z که تو ایران مورچه ای به نام زی میشناسنش. تو هر سن وسالی که باشید این فیلم رو ببینید. کف میکنید! ببینید اونا چه طرز فکر و فلسفه ی زندگی رو به بچه هاشون القا میکنن و ما با فیلما و کارتونامون چه چیزایی رو! جسارت این رو دارن که به بچه بگن راه خودتو برو. میدونید چرا؟!؟؟! چون به بچه ها مهارت میدن. مثلا از 13 سالگی مسایل جنسیشونو آموزش میبینن. تمام و کمال!خوب این بچه دیگه تو 17-18 سالگیش میتونه در مورد رفتار جنسیش تصمیم گیری کنه دیگه. من دختر 22 ساله میشناختم که نمیدونست بچه ی انسان چظوری متولد میشه! باورتون میشه؟!؟!؟ حالا از اینا بگذریم... حتما ant Z رو ببینید. بهتون دید میده. ببینید برا بچه هاشون چه فیلمایی میسازن! میشه یه کتاب واسش تحلیل فلسفی نوشت! حس زیاد کش دادن بحث رو نداشتم پاستون دادم به فیلمه!
حالم بهم میخوره از آدمایی که در جواب سوال "چرا؟" نسبت به عقایدشون میگن :"چون فلانی گفته!!!"

جمعه


خیلی تنبل شدم آره؟!؟!
آخه یکی نیست بگه این چه بالاخونه ایه که همش تعطیله ! نه ؟!؟!
اما... ببینید چه شبیه امشب ، که منو به ذوق آورده! چه شبیه خدا وکیلی...!
همیشه گفتم... که کمتر چیزی به اندازه ی یه رانندگی آروم و بی عجله تو شب یه شهر بارونی حال نمیده. شیشه ی ماشینو بدی پایین که صدای بارون و لاستیکا روی آسفالت رو بشنوی. و مهمترین و دلچسبترین بخش قضیه واسه من! رفلکس نور چراغ خطر ماشینای جلویی رو سطح خیابون! وای که من چقدر این صحنه رو دوست دارم! واسه همینه که تنها تو این لحظه ها عاشق چراغ قرمز میشم! که یهو 7-8-10 تا ماشین جلوی آدم بزنن رو ترمز و چراغ ترمزاشون روشن شه و من حال کنم! امشب هم بارون توپی میباره. رفتیم خواهرمو سوار اتوبوس کردیم بره دانشگاه. خدا به همراش! من هم پریدم و پشت فرمون نشستم تا از فرصت بدست اومده استفاده کنم. فقط یه چیزیش کم بود... میدونید... یکی دیگه از عادتهام هم اینه که بعد از اینکه ماشین رو آوردم گذاشتم تو پارکینگ باید برم زیر بارون پیاده روی کنم! اصلا اگه زیر بارون خیس نشی نصف لطفشو از دست دادی! امشب اما دیر وقت بود. نشد! راستش یهو یه نفر تو ذهنم اومد... یه لحظه آرزو کردم که کاش بود و با هم زیر بارون قدم میزدیم.(دلم میخواست با یه تیکه ابر سفید زیر بارون قشنگ امشب بودم!) قدم زدن زیر بارون ، گاهی تنهاییش حال میده گاهی هم دو نفریش! امشب تو فاز دو نفریش بودم که نشد! حتی تنهاییش هم نشد!
بهار رو از دست ندیم... بارونشو، سبزیشو، پاکیشو و حس عاشقونشو. کاش میشد... کاش...