بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

سه‌شنبه

امروز روز دو پهلویی بود برای من.
یه روز پر از لحظه های غلیظ !!! خوشحالی و دلگرفتگی.
دلگرفتگی بابت چیزایی که این روزا میبینم و میشنوم. چیزایی که امروز بیشتر از همه ی این روزها برام پیش اومد. چیزایی که باعث شدن دیگه نتونم به سادگی پاکی دختر خانمی رو باور کنم. این روزا هر کسی رو که میبینم و تو دلم میگم چه با شخصیته... بلافاصله یه اتفاقی میفته یا یکی بی مقدمه بهم میگه : دیدیش؟ ... کاره است ها!
دیگه اعصابم داره به هم میریزه! با این حس بی اعتمادی که پیدا کردم خدا بهم رحم کنه واسه انتخاب زندگیم. با سکس مخالفتی ندارم. اما با بی بند و باری جنسی چرا.
دیگه داره حالم از این عقیده مزخرفی که دارم بهم میخوره. اینکه همیشه خواستم فقط برای یک نفر باشم. چیزی که با عقل بهش نرسیدم. بلکه احساسم اینو پسندید. و حالا... با خودم میگم... تنها برای چه کسی بودن؟ برای این دخترایی که قبل از تو برای خیلی کسا بودن؟ و مهم اینه که چه جور بودنی!
بخدا مثل هندونه ای میمونن که نبریده هیچیشون معلوم نیست! اصلا از اونم بدتر! به شرط چاقوش هم تضمینی نداره! ساده ترین و معصومترین دخترا در ظاهر رو میبینم که پشت پرده ی زندگیشون پر از تنفروشی مجانیه! لااقل به بهای ارزشمند عشق هم نیست!
بازم میگم... زندگی هر کی به خودش مربوطه. من اجازه نمیدم به خودم که ایرادی به کسی بگیرم. اما...
پس من چی؟
یعنی هیشکی نیست که همقدم این طرز زندگی من باشه؟ البته جز دخترایی که هیچی از زندگی ندونستن و هیچی یاد نگرفتن و گر نه اونا هم اگه میدونستن و درگیر میشدن... که دختری که بخاطر چشم بسته اش بروی دانستن سالم مونده باشه زندگی کردن باهاش طعم دلچسبی نداره.
یا.... شاید منم که باید همسوی بقیه بشم! شاید این من بودم که تا حالا اشتباه میکردم.
ولی نه! احساسم هنوز همونی رو میخواد که تاحالا میخواست! فقط برای یکی بودن و با کسی بودن که فقط برای توست. میخوام درک زیباترین لحظات و اتفاقات زندگیم با حضور کسی ساخته بشه که تا همیشه باهام میمونه و قراره که زندگیمونو با هم یکی کنیم. کسی که قراره با هم پیمان وفاداری ببندیم.
ولی...
دل چرکین شدم! بدجور!
و امیدم کمرنگ... گرچه میدونم دختر خوب هم هست! اما... از کجا باید شناخت؟ از کجا باید پیدا کرد؟ با کدوم حسن ظن نگاش کرد وقتی تمام ظن تورو سیاه کردن؟
گمونم تو مرحله ی گذر بزرگی برای تجدید نظر تو مفهوم و جایگاه عشق توی ذهنم هستم. فقط ترسم از اینه که اینهمه نازیبایی جلوی چشمم تعریف زیبای قدیمی عشق رو تو ذهنم مخدوش کنه. و امیدوارم برای برون رفت از فشار این افکار بهترین راه رو انتخاب کنم.
ولی بخش زیبای امروز من... که روز تولدم بود.
بیشترین پیام تبریک رو تو زندگیم واسه تولدم امسال داشتم.
خوشحالم و شکرگذارخداوند بخاطر نعمت دوستای نازنینم و خانواده خوبم. که برام یه دنیا ارزش دارن و زیبایی محبتشونو نثارم میکنن.
اینا داراییهای بزرگ زندگی منن.

یکشنبه

بعد مدتها این آب و هوای بهاری بهمون اجازه داد یه سری به باغمون بزنیم.
جدا که خداوند چه چیزهایی برای ارضای حس زیبایی دوستی انسان تو این دنیا قرار داده.
اینجاست که آدم به خواسته های درونش برای رسیدن به آرامش واقعی پی میبره.


کیفیت پایین دوربین موبایل و ناشیگری منو به بزرگواری خودتون ببخشید.


دیروز با سوالاتی که تو پست قبلیم داشتم خودم رو ناپخته و کودک احساس میکردم.
اما امروز با دیدن و شنیدن چیزهایی به خودم بخاطر داشتن این ابهامات و سردر گمیها افتخار میکنم.
چه لذتبخشه دانستن تایید افکار آدم و تحلیلشون از طرف کسانی که همه قبولشون دارن.
فیلم Butterfly Effect رو حتما ببینید...
کوچکترین تصمیم من در این روزها مثل حرکت بال یک پروانه است.
که به زندگی در نیویورک یا توی یه روستا همین نزدیکیها ختم میشه... و واسه همینه که برام مهمه!

شنبه

هیچ حرفی برا گفتن ندارم...
جز اینکه...
تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چی. و این درک باعث شده بدجوری کم بیارم.
نمیدونم از زندگیم چی میخوام!
یعنی اینقدر زیاد میخوام که میدونم همه با هم محاله. و حالا...
باید انتخاب کنم.
باید...
انتخاب کنم!
و از خیلی چیزها بگذرم.
اما انتخاب کدوم و گذشتن از کدوم؟
و همین سواله که باعث شده هنگ کنم اساسی...