بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

دوشنبه

یکی از عادتهای ثابت من تو دوران دانشگاه این بود که هر سال تو همون روزهای اول شروع سال یه برگ کاغذ بر میداشتم و یه چیزی روش مینوشتم و میچسبوندم کنار تختم بالای سرم. این نوشته تا آخر سال همون جا میموندن. همه ی اونها رو الان دارم! اولیشون که یه کاغذ نسبتا پوسیده ای شده این جمله روشه: تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود. دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست.
اما امروز اومدم که راجع به نوشته ی سال چهارمم بگم. این نوشته ترکیبی از یه جمله ی الکسیس کارل و یه جمله از شریعتیه: عقل چراغ اتومبیل و عشق موتور آن است. موتور بی چراغ... عشق کور... حادثه و مرگ!
این نوشته ی من برا بچه ها سوژه ای شده بود. یکی رو کلی به فکر فرو میبرد... یکی میگفت خود تو یه چراغ بی موتوری! و خیلی حرفای دیگه...
اما از نظر خود من این نوشته برآمدی از شخصیت و روحیات من بوده. منی که به جرات خودمو یه نمونه ی عجیب و غریب از جمع دو خصیصه ی متضاد و در نهایت قدرتشون میدونم : عقل و احساس!
آره! من همیشه همینطور بودم. شاید خیلیا بگن که خوش به حالت که هر دو رو داری. اما من میگم اشتباه نکنید. این جمع اضداد آدمو داغون میکنه! داغون!
کاش فقط احساسی باشی و از روی احساساتت تصمیم بگیری یا کاملا منطقی. اینطوری دیگه دودلی و فشار از جانب اونیکی جبهه برا تغییر تصمیمت بوجود نمیاد. هیچوقت پشیمون نمیشی و کسی تو وجودت فریاد نمیزنه که اونور قضیه رو نادیده گرفتی.
این روزا من دچار همین دودلی ها شدم. اون هم در نهایت تضاد!
احساسم میگه برو... عقلم میگه وایسا! و جالب اینجاست که به هردوشون کاملا حق میدم! و هردوشونو صحیح و قابل قبول میدونم! هیچ کدوم بی پایه و اساس نیست. و هیچکدوم رو نمیشه محکوم و رد کرد.
اصلا میدونید چیه؟!؟!؟ این خصلت روزگاره! میگرده ببینه رو کدوم خصلتت کار کنه بیشتر عذابت میده... همونو میچسبه! بدونه پول پرستی... با پول داغونت میکنه. بدونه عاشقی... با عشق ذلیلت میکنه. بدونه عاقلی... عشقو ازت میگیره. و اگه بدونه به هردوی عقل و احساس اینقد پابندی تو یه همچین هچلایی مینداردت. اصلا تریپش همینه... با این کرم ریختنا حال میکنه!
حالا تصمیم گرفتم بعد این خودمو پیش دست روزگار مجهول نگهدارم تا ندونه باید به کجاش گیر بده!
اصلا من بعد من هم خنگم... هم سنگدل!
به قول سوسن : خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه!

جمعه

زمان دانشجویی همش به این فکر میکردم که چرا همه میگن همه ی جنبشهای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی دست دانشجوها رو میبوسن!
با خودم میگفتم که در کنار ما؛ اینهمه شهروند ایرونی مگه میشه که هیچ تکونی به خودشون ندن؟؟؟
حالا من شدم مثل یکی از همون شهروندان غیر دانشجوی ایرونی! و دارم از این منظر به قضیه نگاه میکنم. سر کار میرم و مشکل کم آوردن زمان رو دارم تجربه میکنم! اون زمونا میگفتم که واسه خیلی کارا وقت ندارم. اما حالا میبینم که اون موقع صد برابر الان وقت داشتم! چه کارا که نمیکردیم اون روزا... چقدر مطالعه راجع به مسایل روز مملکت! چه تحلیل های خفنی تو همون اتاقهای خوابگاه بینمون رد و بدل میشد! خداییش بر و بچ دانشگاه تبریز فوق العاده بودن. به بچه های الانی دنشگاه های آزادی دخلی نداره که هیچ... دانشگاههای دولتی کمی هم هستن که از لحاظ توانایی ها و فعالیتهای جنبی به پای بچه های اونجا برسن.
آره...
حالا میبینم که اگه تو این مملکت قرار باشه کسی یه غلطی بکنه... از همون دانشجوهاست که بر میاد! ما که الان فرصت سر خاروندن هم نداریم. نمیبینید وبلاگم دیر آپدیت میشه؟ من نمیدونم اونایی که متاهل هستن چه میکنن! من که از هفت دولت آزادم اوضاعم اینه!!!
مخلص کلام...
دانشجوهای فعال و فهیم رو دریابید. کمکشون کنید تا یه تکونی به این مملکت بدن. پشتشون وایستید...و این رو هم بدونید که همه ی مشکلات معیشتی ما ایرانی ها حل نمیشن تا به چیزی غیر اونا فرصت فکر کردن نداشته باشیم. حتی عشق!
این مدل زندگی کردن(به چیزی فکر نکردن) به درد اون مملکتهایی میخوره که خیالشون از بابت کار بالادستی های کشورشون راحته. خیالشون راحته که اونا واسه رفاه و آسایش و هدایت صحیح جامعه همه ی تلاششون رو میکنن. پس با خیالی آسوده به زندگی شخصیشون میرسن. اما تو این کشور ما از اینور رونده ایم و از اونور مونده!
از دوستایی که مدت زمان زیادیه که وارد زندگی و پیچ و خمهاش شدن میخوام که با تجربیاتشون کمکم کنن تا بتونم اون طراوت و پویایی و تازگی لحظه به لحظه رو در کنار این روزمرگی مزخرف حفظ کنم.
من اصلا برا یه همچین زندگی ای ساخته نشدم!
هر روز ساعت ۶ پا شم... تا ۵ عصر سر کار باشم... بیام ۱ ساعت بخوابم... یه دوش بگیرم... ۱-۲ ساعت دوستامو ببینم... شام... خستگی و خواب! دوباره روز از نو روزی از نو!
شکی ندارم که اینطور نخواهم موند!
اما چطوری... هنوز نمیدونم!!!

شنبه

یه روزایی بودن که اینقدر آروم و بی دغدغه سپری میشدن که همش از خدا میخواستم که هیجان و حادثه و غیر یکنواختی رو تو زندگیم بیاره.
اما حالا...از همه ی این حوادث و پستی و بلندیا خسته شدم. اینقدر که دیگه طاقتشو ندارم...
یاد king nothing متالیکا می افتم. اونجا که پادشاه میگه:

I wish I may I wish I might
Have this wish I wish tonight
I want the star... I want it now...
I want it all and i don't care how

و در جواب میشنوه :

Careful what you wish... Careful what you say
Careful what you wish... You may regret it
Careful what you wish... You just might get it
Then it all crashes down And you break your crown...

مواظب آرزوهامون باشیم...

دوشنبه

بزرگترین تجربه ی زندگیم که این روزا بدستش آوردم اینه که :

غیر ممکنی وجود نداره!

در این حد که اگه بگن میشه که دو دو تا بشه پنج تا نمیگم که باور نمیکنم!!!

...: تو میتونی... تلاش کن... من هم از صمیم قلب برات دعات میکنم. دعایی از طرف یک...