بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

جمعه


باز دوباره پاییز اومده و زمستون رو هم با خودش میاره...
باز داره این حس غریب عاشقی تو وجودم جوونه میزه...
همه عالم و آدم با اومدن بهار عاشق میشن! همه ی احساسات قشنگ براشون با بهار میاد! اما نمیدونم چرا من اینطوریم! پاییز که میاد... شاعر میشم!
یادمه اینو تو یکی از پاییز های زندگیم گفتم:

وقتی که بهار میخوای...میبارم مثل یه ابر... میشکفم مثل یه گل.
وقتی تابستون میخوای...گرمتر از خورشید میشم... مثل آسمون میشم.
وقتی که پاییز میخوای... تیکه تیکه مثل برگ میریزم به پای تو...
اما تو تنها برای این دلم... سردی و برف زمستونی داری...

این پاییز... تو میای تا...؟
تا برف زمستونی دلمو...؟

آره... تو با نبودنته که واسه دلم سردی و برف زمستونی آوردی...
میدونی...؟ خیلی سردمه...

(این ّسردمه ّ تکیه کلام دوستامه. هر وقت دلشون کسی رو میخواد میگن سردمه! از اونجایی که شاعر!!! گفه : آرش بی تو سردمه!!!)