بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

یکشنبه



من هنوز افکارم آشفته اس! واسه همینه که اینقدر دیر آپ میکنم!
ولی هنوز هم وبلاگای دوستامو میخونم. این روزا یه بازی یا شاید بهتر باشه بگم یه worm! وبلاگی بین وبلاگهای بچه ها راه افتاده. از این قرار که هر کی میاد و 5 تا از خصوصیات شخصیتیش رو که کسی خبر نداره میگه و خودش هم 5 تای دیگه رو معرفی میکنه تا اونا هم 5 تا از خودشون بگن!
گرچه تا حالا که کسی نخواسته منو وارد بازی کنه. اما خودم به این قضیه خیلی فکر کردم که اگه قرار باشه من هم 5 تا بگم چی باید بگم؟!؟!؟
به این فکر میکردم که اصولا چیز مهمی تو شخصیتم و زندگیم نیست که دیگران ندونن! چون از خیلی سالها پیش اعتقاد داشتم که باید جوری باشم و زندگی کنم که هیچوقت از شناخته شدنم و از اینکه کسی به درون شخصیتم و زندگی خصوصیم وارد بشه هراس نداشته باشم. واسه همین غیر از چیزای بی اهمیت و ساده حرفی واسه گفتن نداشتم! مگه اسراری که با کس دیگه ای توش شریک باشم و به خواست اون شخص از بیانش طفره برم.
همیشه از این خصیصه ی جامعه مون شاکی بوده و هستم که نمیتونه یکرنگی و یه چهره بودن آدما رو بپذیره! کاملا علاقه مندیم به اینکه دور و بریامون دو رنگ یا ... چند رنگ باشن! و یا اینکه نمیتونیم بپذیریم انسانها تو هر موقعیتی چهره ی اصلیشونو بروز بدن. چون نمیتونیم موقعیتهای متفاوت رو از هم تفکیک کنیم. و نمیتونیم اقتضای رفتار انسانها رو تو موقعیتهای مختلف درک کنیم. تو این مملکت یه آقا دکتر شناخته شده با وجود علاقه شدید درونیش نمیتونه تو یه جشن اونطور که میخواد شاد باشه و خودشو تخلیه کنه چون میدونه فردا تو مطبش یه بیمار موقعیت محل کار و شغل اونو با شرایط اون جشن قاطی میکنه! کاری که از نظر من خارج از فهم و ادبه.
بگذریم... اینو میخواستم بگم: آدما از یه دیدگاه 4 دسته ان.
1.در برخورد اول به دل میشینن و هر چه میگذره بیشتر تو دلت جا باز میکنن.
2.در برخورد اول به دل میشینن اما بعدا ازشون متنفر میشی.
3.در برخورد اول ازشون بدت میاد اما بعدها نظرت کاملا عوض میشه.
4.در برخورد اول ازشون بدت میاد و همینطور که میگذره بیشتر از چشت میفتن.
شما جزء کدوم دسته اید؟!؟!؟ این خیلی مهمه ها! خیلی! نمیدونم اون لحظه ی اول چه پارامترهایی تو برداشت آدما تاثیر داره؟ البته میدونم ها! کمتر کسی مثل من در زمینه ی روانشناسی شخصیت مطالعه و فکر کرده. ولی یه چیزایی سوای رفتار و کلام و... اهمیت داره. شاید بشه گفت یه انرژی درونی!
همه ی اینا رو گفتم تا برسم به اینکه یکی از مهمترین چیزایی که تو وجود منه(و تنها دوستای نزدیکم هستن که درکش کردن) اینه که متاسفانه من جزء اون دسته ی سومم! دسته ای که سخت ترین راه رو برای آفریدن دوستیهاشون دارن. اما برام جالبه که با این وجود اینهمه دوست دارم! همش هم به این دلیله که عاشق دوستیهام و محبتها و پیوندهای عاطفی هستم.
ولی... این روزا که دیگه وقتی برای اثبات خودم به آدما ندارم دیگه دوستی جدیدی تو زندگیم شکل نمیگیره! اونهم دقیقا زمانی که نیازه تا من بزرگترین و مهمترین دوستی زندگیمو شکل بدم.
این مهمترین چیز تو وجود منه که کمتر کسی ازش اطلاع داره. اگه روانشناسی رنگ خونده باشید کسانی که رنگ نارنجی رو دوست دارن کسانی هستن که بیشتر مورد پیشداوری واقع میشن. من هم که عاشق...
همیشه از این مساله ناراحت بودم که میدونم خیلیا هستن که تو همون حس اولیه ی برخورد با من قرار دارن...
و حالا ربط کلی دو بخش حرفای من تو این پست : همیشه چوب بیریا بودن و نقش بازی نکردنامو خوردم... چیزی که تو جامعه ی ما در برخوردهای اول کاملا لازمه.
همینی که هستم کم نیست! چرا باید فیلم بازی کنم؟ چرا باید مثل کسایی باشم که درصد کوچکی از درونیات منوندارن اما تو برخورد اول 100 تای من نشون میدن؟ چرا آدما نباید من و اون و از هم تمیز بدن؟ چرا کمی واقع بین نیستن تا بفهمن که ظاهر و باطن یک شکلی در این حد ارزشمندتر از ظاهری بهتر و باطنی کمتره؟
دارم اشتباه میکنم؟!؟!؟! باید منم درگیر همون شغل و هنری بشم که همیشه ازش متنفر بودم؟ باید بازیگر باشم؟

یاد جوجه اردک زشت افتادم!!!
بیشتر که فکر میکنم میبینم چیزهای زیادی از من هست که تو وبلاگستان کسی ازشون چیزی نمیدونه.اتفاقا چیزای جالبی هم هستن... گمونم.!!!