بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

دوشنبه

نميدونم كتاب قلعه حيوانات رو خونديد يا نه... تو داستان اون كتاب بچه هاي نسل جديد انقلاب چيزي از دوران قبل انقلاب نميدونستن. فقط اينو ميدونستن كه قبلا ظلم و بدبختي بيداد ميكرده اما الان همه چيز خوبه!!!
ديروز روز عجيبي بود برام. با خواهرم رفتيم به يكي از روستاهاي اطراف براي بازديد از طرف اداره شون. آدرس رو به ما مركز بهداشت روستا داده بودن. به خواهرم گفتم حتما اشتباه كردن چون مراكز بهداشت اينقدر كوچيكن كه توشون نميشه كار ديگه اي كرد! اما وقتي به مركز بهداشت اين روستاي دور افتاده و كم جمعيت رسيديم...
خداي من... شايد باورتون نشه! يه محوطه ي ديوار كشي شده به مساحت حدودي 3 هزار متر با درختاي كاج و سرو بلند كه از بيرون محوطه زيباييشون چشم آدمو خيره ميكرد! در بزرگ ورودي رو باز كردم و ماشينو بردم تو. 3 تا ساختمون بزرگ با معماري بيمارستان قديمي شهر خودمون و يه محوطه بزرگ. هنوز نتونسته بودم حدس بزنم اينجا كجا ميتونه باشه! تا اينكه بهيار روستا خانم لشكري اومد و با صميمت به ما خوش آمد گفت. همينطور مربي نهضت سواد آموزي. ازشون پرسيدم اينجا كجاست؟
جواب در لحظه ي اول به نظرم گنگ ميومد! گفتن اينجا قديما بيمارستان بوده!!!
بيمارستان؟ اينجا؟ تو اين روستاي كوچيك؟ اونم به اين بزرگي؟
بله! اينجا بيمارستاني بوده كه در سال 1342 به دستور شاه خائن ايران زمين براي رفاه مردم اين روستاهاي دور افتاده ساخته شده بوده. با يه اكيپ بزرگ از دكترها و پرستارها و امكانات بيمارستاني كامل. وقتشونو نگرفتم... واسه پاسخ دادن به ابهامات ذهنم يه گشتي تو محوطه زدم. چيزهايي ديدم كه دليل كافي بود براي اينكه ديروز و امروز اينقدر داغون باشم و بعد مدتها بيام مطلب بنويسم.
از زير لايه هاي خاك جدول كشي قديمي محوطه معلوم بود. بدقت مسيرها رو پيدا كردم تا ساختار قديميش دستم بياد. مسيرها به شكل بسيار زيبا و منطقي براي حركت مراجعين و ايجاد فضاي سبز بسيار زيبا طراحي شده بودن. همينكه بلوكهاي سيماني 45 سال تموم دووم آورده و كاملا سالم بودن برام عجيب بود! برقكشي محوطه كه البته سيمهاي زيادي ازش كنده شده بود بسيار اصولي بود. تيركهاي فلزي و يراق آلات شبكه داخليش به مراتب از چيزي كه الان ما تو اداره برق كار ميكنيم كاملتر و دقيقتر بود. مثلا برقگير بالاي تيركها! چيزي كه ما الان اصلا نداريم!!!
صفحه هاي فلزي زياد توي محوطه با دستگيره هاي خوشفرم منو كنجكاو كرد. اونها هم همچنان سالم بودن! زير برف و بارون اينهمه سال تو اون منطقه سردسير! وقتي بلندش كردم ديدم شبكه فاضلاب بيمارستانه! كه به همه ي قسمتهاي بيمارستان كشيده شده. ساختار داخلي اتاقها كاملا بيمارستاني بود. ميتونسم جاهايي رو كه براي عمل يا بستري استفاده ميشده تشخيص بدم. باور كنيد حتي توالتش هم اصولي تر از توالت هاي امروزي ما بود! يه سرويس كامل كه حتي در دو جداره داشت! كه با بستن يكي و باز گذاشتن اونيكي هواش تهويه ميشد. درهاي فلزي ساختمون فوق العاده محكم و جدي و در عين حال زيبا بودن.
وقتي خواستم از محوطه عكس بگيرم بهيار گفت كه دير اومدي! گفتم لابد بهارش ديدني تره؟ گفت نه... اگه تا 6 سال پيش كه خشكسالي نيومده بود اينجا رو ميدي الان گريه ات ميگرفت! اينجا پر بود از بوته هاي گل و محوطه اي سرسبز با كلي درخت كه از سالها پيش باقي مونده بودن ولي الان همه خشك شدن. ديدن كنده هاي توي خاك مونده درختچه ها حرفشو تاييد ميكرد. دقت بيشتر آدمو به بزرگي و عظمت بيمارستان واقف ميكرد...
بله... اون رژيم مستبد و ظالم با اون شاه از خدا بيخبر براي اينكه مردم اينجا اينهمه راه رو نميتونستن براي دوا درمون به شهر بيان براشون اين بيمارستان بزرگ رو ساخته بود تا چند تا روستاي اطراف رو پوشش بده. روستايي كه امروز تنها يه بهيار داره كه تحصيلاتش ديپلمه. خانم لشكري يكي از 2 تحصيلكرده امروز روستاس! كه جاي اكيپ بيمارستان سابق روستاش رو گرفته. الان پسراي روستا تا چند كلاس ميرن به شهر و ميخونن اما دخترا كلاس درس و معلمي ندارن! فرداي اونها با تاريكي بيسوادي گره خورده. اونها حتي به اندازه زنهاي 40-50 ساله ي روستا هم نخواهند بود كه تو رژيم ستمشاهي نعمت كلاس و درس و معلم رو تجربه كردن و سواد دارن.
ديگه داشت گريه ام ميگرفت...
گمونم همينقدر كه گفتم كافي باشه كه بفهميم...
نه! بايد اين رو هم بگم! پدرم با شنيدن اين داستان آهي كشيد و گفت كه تو دوران خدمتش تو كردستان تو چندتا از ده هاي دور افتاده همچين چيزي ديده بوده. باز داغ دلش تازه شد و گفت شماها هيچي نديدين!
امروز نه تنها اين روستا پزشك نداره... نه تنها مدرسه و معلم نداره... بلكه آقايون اينقدر هم نيستن كه بتونن از بقاياي نعمات خداوندي كه 45 سال پيش به ملت ما ارزاني داشته شده استفاده كنن و براي اين مردم كاري كنن. به خدا عجيبه اين سالم موندن ساختمان بيمارستان بعد از سالها متروك بودن! حتي اونجا هم كار رو اصولي انجام داده خدا بيامرز!
بعد كار خواهرم و خداحافظي كاملا داغون و منگ بودم. نميدونستم از فشار اين درد گريه كنم و به خدا شكايت ببرم يا اينكه باز شكرش كنم كه اين روستا لااقل يه ديپلمه داره كه يه كمك كوچيكي به درمون شدن درد هم روستايياش ميكنه. كه اگه اون هم نبود كسي رو از جاي ديگه واسه اين مردم فلك زده نميفرستادن...