بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

جمعه


امشب حال مزخرفی دارم. دارم دیوونه میشم. نمیدونم چی بگم... گاهی نمیتونم بین یه اتفاق ساده ی مسخره ی بی اهمیت و یه نشانه از طرف خدا واسه زندگیم تفاوت قایل بشم.
نمیدونم کدوم نشانه است... و کدوم نیست.
بدجوری دلم میخواد با کسی درد دل کنم که اصلا منو نمیشناسه. کسی که بی هیچ پیشداوری اشتباه (که تموم زندگیم برام یه معضل بوده) به حرفام گوش بده. اما نه... چه فایده؟!؟! واقعا چه فایده؟ حس تنهایی عجیبی دارم. امروز به این فکر میکردم که ثروتمندترین آدم روی زمینم. سلامتی جسم و روح دارم. خانواده ی سالمی دارم. و کلا خدا خیلی دوسم داشته... اما... نمیدونم اون چیه که ندارم و این حال بهم دست داده. درددل چی رو عوض میکنه؟
نه... کسی رو واسه این درددل کردن نمیخوام... کسی رو میخوام که با بودنش دیگه درددلی واسه شبام نداشته باشم.

میدونم... خیلی پرت و پلا گفتم. اما با این حالی که امشب دارم چیز بیشتری نمیشه انتظار داشت. ببخشید...

سه‌شنبه

حالم به هم میخوره از خانومایی که تا میای بگی زنها تو زندگی فلان وظیفه رو دارن تندی آتیش فمینیستیشون گر میگیره و احساس میکنن اگه موضع نگیرن یه زن پپه ی خنگن که قراره یه مردی تو زندگی ازشون سواری بگیره! یه جور پرستیژ شده واسشون فمینیست بودن! تو یه وبلاگی نظر داده بودم که یه زن میتونه کسی باشه که از وجودش مرد به آرامش برسه. خانوم محترمی اومدن و گفتن : امروزه کمتر کسی مثلن سياهپوستان را برده و کمتر از ديگر نژاد ها ميداند.روزی هم خواهد رسيد که کسی زنان را با صفت(مايه آرامش مرد)نشناسد(چرا مردان مايه آرامش زنان نباشند٫و زنان از دامان مرد به معراج نرسد؟)
به عقیده ی من این نهایت نقصان گستره فکر و ذهن انسان رو میرسونه که بخواد اینطور یکجانبه گرایانه قضیه ای رو ببینه. وقتی اومده گفته بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه که مینگری اینجا مصداق پیدا میکنه. همین نگاه خام به این جمله نشان از عدم وجود اون عظمت نیست؟
حرفم اینه: اگه هزار و یکی مسوولیت پای یک مرده توی زندگی و هر زنی بابتش از مرد انتظار داره آیا باید گفت که چرا زن اونها رو به عهده نمیگیره؟ اگه میگن مرد تحمل جسمی و روحیش برای رفتن زیر بار مشکلات مالی و حفظ امنیت و آسایش خانواده بیشتر از زنه پس اونه که باید سنگ زیرین آسیاب باشه... من باید بیام و بگم که نه! باید زن همه ی اونها رو بر عهده بگیره!؟!؟؟؟
به خدا با حرف زدن راجع به این مسایل احساس میکنم دارم به شعور انسانهایی (مخصوصا خانمها چون طرف صحبتم گروهی از جنس اونهاست) که یه نمه منطق دارن اهانت میکنم. اما انگار همچنان جا برای موعظه هست تو این مملکت. نمیدونم فهم این مساله که هر دو طرف چه زن چه مرد تواناییها و استعدادهای خاص خودشونو دارن که قابل تنفیذ به دیگری به طور کامل نیست اینقدر سخته؟!؟! اینکه وجود زن پر از احساسات لطیفیه که میتونه زنگار خشنی رو که درگیریهای روزمره روی روح یک مرد به جا میذاره رو پاک کنه برای کسی جای ابهام داره؟ آیا گفتن این حرف از من در نگاه هر خواننده ی منطقی به این معنا هست که یک مرد باید نسبت به زن خشونت نشون بده و در عوض زن مهربونی کنه؟ یا مرد نباید موجبات آرامش زن رو فراهم کنه؟ و آیا برداشت اون خانم محترمی که عرض کردم از حرفای من چیزی غیر از این میتونسته باشه؟
ایشون خودشون این جمله رو (شاید از روی عادت نه از روی درک عمیق) تو نوشتشون آوردن : زنان و مردان تنها مکمل هم هستند٫نه بيش و نه کم. آیا این دو جمله ای که پشت سر هم بیان کردن نهایت تناقض نیست؟
بذارید دیدگاهمو راجع به این دعواهای متعصبانه ی خالی از عقلی که بین مردسالارها و زنان یا بین فمینیست ها و مردهاست رو بگم.
یه زمونه ای بود که جامعه مرد سالار بود. زن حرفی نمیزد. اگه حتی کتک میخورد یا اگه شخصیتش تحقیر میشد. این زن به جایی رسید توی جامعه ی بشری که درس خوند. فهمید که اونم یه انسانه مثل مرد. و واسه خودش حقوقی داره که برای مالکیتش باید تلاش کنه. شروع کرد به راه انداختن نهضتهای حمایت از زن و ...
تا اینجاش کاملا متین! نتایجی رو هم که کسب کرد کاملا قابل تحسین. اما... حالا این فمینیستها دارن رنگ و بوی دیگه ای به قضیه میدن. اونها دارن چاقویی رو که باهاش نیازهای اصولی رو برطرف میکردن برای گرفتن امتیازات نامعقولی استفاده میکنن. به تلافی اون دورانی که زیر سلطه برده وار بودن! تو این شک نکنید که اگه قرار به جنگ برای بیشتر و بیشتر گرفتن بدون منطق باشه مردها حتما از زنها بیشتر به دست میارن! و اگه میبینید که امروزه به شدت با وجودشون به عنوان حامی حقوق زنان برخورد نمیشه فقط و فقط به یک دلیله... همون چیزی که فمینیستها فراموش کردن! اینکه تو این برهه ی تاریخی که زنها داشتن درک خودشون رو بالا میبردن مردها هم شناختشون رو از موجودی به نام زن افزایش دادن. دیگه دیدگاههای اونها هم عوض شده. من نمیتونم تحمل کنم که شما حرفهای من رو جوری برداشت کنید که انگار دارید از زبان مردی میشنوید که زن رو فقط برای ساعتی قبل خوابش میخواد. ولی شما دارید در مقابل من و امثال من هم موضع میگیرید حتی به قیمت زیر سوال بردن حرفهای منطقیمون. این دعوا مسخره نیست؟
به نظر شما بر اساس خرد و فهم و بدور از تعصبات بی پایه و اساس در کنار هم زندگی کردن... درک نیازها... وظایف... موقعیت... و زندگی بر اساس یک فطرت حقیقت جو در کنار هم نیازی رو برای این دعواها باقی میذاره؟
اگه دعواتون با همون قشریه که به گفته ی خودتون بخاطر فقر اقتصادی و بی عدالتی جامعه نتونستن سطح فکرشونو بالا ببرن حرفی نیست! برید باهاشون بجنگید! (اگه این رو راه حل میدونید) اما از شان شما دور میدونم این رو... که بخواید سر مشکلی که با اون قشر دارید (و داریم) حقیقت و منطق فکری رو زیر پا بذارید.
اگر هم نه... با قشر تحصیلکرده ای که ارزش و اهمیت زن رو بیشتر از شما ندونن کمتر نمیدونن هم سر جنگ دارید... دیگه جایی برای بحث منطقی باقی نذاشتید! برای زندگیتون مردی رو آرزو میکنم که تمام زندگیتونو به صحنه ی جدال واسه حتی عوض کردن جای بچه و پا بیرون گذاشتنتون از خونه کنه!
و برای تمام کسانی که با فهم و شعور خودشون و اعتماد و اعتقاد به فهم و شعور طرف مقابل زندگی رو صحنه ای برای بخشیدن... نه جنگی برای امتیاز گرفتن... معنا کردن آرزوی یک عمر عشق و آرامش و زیبایی میکنم.
البته شاید و این جامعه نشه به کسی خرده گرفت... جایی که تهمینه میلانی تو فیلم آتش بس یه دیالوگ گنجونده که میگه : منافع مردها در قدیمی زندگی کردن و منافع زنها در متجدد زندگی کردنه!
خاک بر سرآدمی با یه همچین عقایدی کنم ... که تصور یه زندگی برای من به عنوان یه مرد امروز با اون شکل و شمایل قدیمی معنایی جز تباهی زندگی نداره. ارزش زندگی به با هم بودن و در کنار هم بودنه با احساسی به لطافت و جانبخشی عشق. چیزی که تو روابط زن و شوهری قدیم نبود. اما حالم هم به هم میخوره از کثافت کاریها و زیر آبی رفتن ها و هویت عشق رو لکه دار کردنها و بر چیده شدن احترام و ادب و عقل از زندگیها با نام تجدد.
تو زندگیمون اگه وجدان رو در نظر داشته باشیم... دانشمون رو افزایش بدیم و تعصب بی منطق نداشته باشیم... به خوشبختی دو طرفه خیلی نزدیک میشیم.
و یه راه میانبر.... اگه عاشق حقیقی هم باشیم... این حرفا و بحثها چیزی بیشتر از طنزی بیهوده و بی ارزش نخواهد بود.
به امید اینکه خداوند به هر کسی به اندازه ی لیاقتش اعطا کنه... نه کمتر نه بیشتر!
تا اونجایی که هر کسی (به گفته ی قبلی خودم) از ریختن زندگیش به زیر پای طرف مقابل احساس غرور کنه.

یکشنبه

نمیخوای بیای؟
لا اقل یه دستی تکون بده تا بین اینهمه ببینمت و خودم بیام!
ای کاش میدونستم واسه پیدا کردنت چیکار باید میکردم که نکردم...
شاید صبر!

از کسی فرار کن که نمیخواد بشناسیش. نه از کسی که ازت میخواد بشناسیش.

دوشنبه


وقتی پای عشق وسط باشه همه ی مهمترین ها میتونن نجیبانه به ترتیب در درجه های بعدی اهمیت قرار بگیرن.
اما وقتی عشق نباشه همه برای تصاحب کرسی اول به جون هم میفتنن! چه با اهمیت هاش چه بی اهمیت هاش!
خدا این آشفته بازار رو نصیب نکنه!

جمعه


همین چند روز پیش بود که خیلی اتفاقی با دوست خوبم هاشم همزمان آن شدیم و با هم یه چت چند دقیقه ای کردیم... مثل همیشه شاد و پر انرژی... بهش گفتم: هاشم! من عاشق خنده هاتم! کاش میشد زودتر یه فرصتی باشه ببینمت.
و چند دقیقه پیش محمود زنگ زد و گفت که پدر هاشم فوت کرده... بعد صحبتمون اشک تو چشام جمع شد... یاد حرفای چند روز پیشمون افتادم... این روزگار چقدر نامرده! چرا خنده رو از هاشم گرفت؟!؟! من و همه ی بچه ها مدیون اون خنده هاییم... کلی از خاطرات قشنگ روزهای زندگیمونو مدیون انرژی شادی بخش خنده های هاشمیم...
امیدوارم هر چه زودتر دوباره خنده به لبهای هاشم خوبم بر گرده و دیگه هیچ اتفاقی براش پیش نیاد که حتی یه لحظه خنده رو از زندگیش بگیره...
هاشم جان تسلیت منو بپذیر...