بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

دوشنبه

اصلا روز متفاوتی نیست...
جز اینکه از همین امروز باید عادت کنم تا تو جواب سوال از سن و سالم بگم: ۲۵ !!!
اما روز ارزشمندی بود از این بابت که برام یه دنیا ارزش داشت که دوستای خوبم یادم کردن... کسانی که بودنشون رو در کنارم با هیچ نعمت دیگه ای عوض نمیکنم. امیدوارم آرزوهایی که امروز برام داشتن به تحقق بپیونده جز اینکه ۱۲۰ سال عمر کنم!!!
(هفتم خرداد ماه)

... : با تشکر مخصوص از هر دو پریسای نازنینم و اهالی اتاق ۳۱۳!:(پریساجونم(آبجی جون!) - آرزو ـ رقیه ـ معصومه و فاطمه) که با اجرای سرود به ما حال اساسی دادن! محمود جان عزیزم. نثار همیشه آروم. نوه ی گلم سارا! و نرگس دوست داشتنیم و کیمیا خانم و در آخر خانواده ی همیشه مهربونم (پدر و مادرم ـ رضا و فریبا و پریسا جان و زن داداش عزیز!) که این روز بیاد موندنی!!! رو فراموش نکردن! و همه ی کسانی که گر چه این روز رو فراموش کرده باشن اما رفاقت و محبتشون به من ثابت شده و همین برام کافیه. دوستتون دارم...توضیح: ترتیب اسامی به ترتیب پیشقدمیشونه! باقی اسامی رو هم تو کامنتا ببینید!!!

پنجشنبه

خداوند بهم نعمت آنچنان بزرگی داده که نمیدونم باهاش چیکار کنم...
ای کاش لااقل طوری بود که میتونستم به نتیجه ای برسونمش. اما...
چیزی رو که همیشه ازش میخواستم بهم داده. اما در کنارش مشکل سختی برام آفریده. برام سواله که چرا؟ ز رحمت گشوده دری و به حکمت بسته در دیگری...
باز هم بحث همون حکمتاییه که هیچوقت حکمتشو نفهمیدم!

سه‌شنبه

امروز اولین روز کاری من به عنوان یه مهندس الکترونیک بود!
فعلا راضیم! واسه بعدش هم از شما فقط آرزوی موفقیت برمیاد! (که میشه همون آرزوی دریافتی بالا!!! در کنار سلامتی...)

جمعه


امروز تو خونه؛ مادر و خواهرم کلی کار داشتن. دیدم اگه خودم دست به کار آشپزی نشم تا ساعت ۲-۳ ناهار ماهار یوخدی! یه مقدار مامانی کمکم کرد و نشستیم پای بساط ماکارونی! و این بهونه ای شد تا الان بیام و راجع به مقوله ی جذاب!!! آشپزی بنویسم!
همیشه اینو گفتم که آشپزی یکی از لذتبخش ترین کارای زندگیه. به شرطی که عجله نداشته باشی و یکی نباشه که هی بیاد و بگه پس چی شد این غذای ما؟!!! آخه چه کاری جذابتر از این که بدونی داری برای شکمت کار میکنی! اون هم با این حسن که میتونی ذائقه ی خودتو توش دخیل کنی. تو دوران زندگی خوابگاهیم تو هر اتاقی که بودم به خاطر آشپزی خوبم به مامان اتاق معروف میشدم! و چون به هیچ وجه نمیتونم خودمو به خوردن غذای بی مزه ای که دلیل بی مزگیش فقط ناشیگری آشپزش بوده مجبور کنم... نمیذاشتم دست اون بی هنرا (البته فقط در این مقوله!!!) به کار آشپزی بره. دو سال آخر دانشگاه رو با محمود آشپزی میکردیم. اونم آشپزیش خوبه. همه ی اتاقا حاضر بودن با کمال میل به ما دو تا پناهندگی بدن! پناهندگی که چه عرض کنم!!! citizen به معنای واقعی کلمه! از خداشون بود خب! اما من و محمود خان بدجوری در کنار هم با تریپ آشپزیمون حال میکردیم. البته شکی در این نیست که محمد و رامتین بیشتر حال میفرمودن!!!
در کنار اینا هیچوقت یادم نمیره که من و محمود عاشق نیمپز شدن پیاز تو غذا بودیم و اون دو تا دوست داشتن تو غذاشون پیاز زیر دندونشون نیاد و کاملا لهیده شده باشه. اما از اونجایی که ریش و قیچی دست ما بود و کسی جرات اظهار نظر زیادی نداشت... (وگرنه تهدید به ترک آشپزی از جانب ما میشد!) پیاز غذاهامون همیشه نیمپز بود!
به نظر من آشپزی یه هنر واقعیه. جدا اعتقاد دارم که هرکی شم هنری داره احتمال داشتن استعداد آشپزیش بیشتره.
درسته... برا ما مردا زیاد مهم نیست اما برا خانوما داشتن این توانایی خیلی مهمه. نگید که اینم از مرداییه که زن رو یه آشپز صرف میدونه ها!!! اما بی شک زنی که آشپزی خوبی داره برا مردها محبوبتره. چون شکی توش نیست که مردا به این مقوله زیاد اهمیت میدن. مخصوصا مردایی که احساسات و افکار ایرانیشون سر جاشه و در کنارش به تغذیه سالم اهمیت میدن. شاید باورتون نشه که برا یه مرد چقدر لذتبخشه که وقتی خسته و کوفته از سر کار بر میگرده خونه... خانمش در کنار بوی خوش غذای دستپخت خودش بیاد به پیشوازش! (البته تفاوت میزان قدر شناسی هر مرد رو هم در نظر بگیرید.)
دیروز با حامد (که متاهله) راجع به وسواس بازارگردی خانوما و اینکه برا مردا همراهی کردنشون چه کار سختی به حساب میاد صحبت میکردیم؛ که من یاد نرگس افتادم. این دختر نمونه ی عجیبیه! هیچ کدوم از اخلاقها و احساسات و افکاری رو که همه ی خانمها دارن و مردا ازشون شاکین... تو وجود این نیست! خیلی منطقیه! اما به این فکر کردم که در کنار همه ی این محاسنش برا کسی که قراره سراغش بره باید تنفرش از آشپزی رو هم در نظر گرفت!!! پریشب اگه یه سر به آشپزخونه ی خونشون نزده بودم و سراغ اجاق نمیرفتم غذای سوخته مهمونش بودیم! اما از انصاف نگذریم حتی اگه غذای سوخته بهم بده با کمال لذت میخورم... چون دختریه که مثل خواهرم میدونمش و از ته دلم دوستش دارم.
در هر حال توصیه میکنم به خاطر کسب لذت خوردن! حتی اگه شده فقط برای خودتون؛ آشپزی رو یاد بگیرید. مثل...(اسمشو نمیگم!) نباشید که یه بار بهش گفتم سیب زمینی سرخ کنه... رفتم دیدم انگار همین حالا اونا رو تو ماهیتابه ریخته! گفتم تا حالا چیکار میکردی؟ گفتش بابا ربع ساعته ریختم تو ماهیتابه! منم مات و مبهوت این قضیه بودم که پس چرا همش کاملا خامه! که وقتی قاشق رو ازش گرفتم که همش بزنم دیدم که... بله! آقا یه ربعه که همش نزده! همینطور ریخته اون تو که خودش لطف کنه و سرخ شه! تهش سوخته بود باقی کاملا خام بود! به این فکر کردم که مطمینا این پسر تا حالا یه سر هم به آشپزخونه ی خونشون نزده ببینه مادرش چطور غذا میپزه واسش. پس بی شک نمیتونه زحمتش رو هم درک کنه و آخرش میشه همون کسی که قدر آشپزی خانومش رو هم نمیدونه و اگه یکی نباشه بهش برسه به کنسرو و سوسیس و کالباس متوسل میشه!
به این اعتقاد دارم که هر مردی باید یه ریزه تو کارای زنانه سرک بکشه و سر در بیاره و بالعکس هر زنی یه ریزه تو کارای مردونه. چون به درک شرایط و موقعیتهای طرف مقابلش کمک میکنه و این مشکل عدم تفاهم!!! رو کمرنگ میکنه.
پس دوباره میگم... به خاطر شکم صاب مرده ی خودتون هم که شده یه خورده آشپزی یاد بگیرید!

یکشنبه

آدمایی که راجع به یه موضوع تخصصی اظهار نظر میکنن سه دسته هستن.
۱. کسایی که متخصص اون کارن.
۲. کسایی که هیچچی حالیشون نیست!
۳. کسایی که تو اون زمینه تازه کار هستن.
از نظر من رو حساب اینکه اونا شامل کدوم یک از این تقسیم بندیها هستن نمیشه بطور حتم گفت که ارزش اظهار نظرشون چه اندازه است. مهم اینه که اون طرف با منطق و با در نظر گرفتن شرایط حاکم به موضوع اظهار نظر کنه. حتی گاهی پیش میاد که یه آدم از قضیه پرت بیاد و با ذهن غیر کانالیزه شده ی خودش دیدگاه نو و جدیدی تو اون زمینه ارایه بده. و یا شخص متخصصی بیاد و برا جواب یه سوال ساده بجای اینکه از تجزیه و تحلیل شخصی خودش در کنار اطلاعات علمیش استفاده کنه بخواد که فقط با آموخته های کلاسیکش یه جواب برا مساله پیدا کنه و در نتیجه به جواب نامربوطی برسه. مثل اینکه به یکی بگی جارو برقی درست کن... بیاد و یه جارو دستی معمولی رو به یه موتور ببنده که هی اون جارو رو روی فرش اینور اونور کنه! اما میبینیم اونی که جارو برقی رو ساخته نیومده از ذهنیت کلاسیک خودش و بقیه واسه اختراعش استفاده کنه بلکه با فکر خودش یه سیستم نو پیاده کرده.
همه ی اینا رو گفتم تا امروز بیام و یه مقدار از تجربیات وبلاگ نویسی و طراحی قالب وبلاگ خودم رو (که از دسته ی سوم هستم) براتون بگم. امیدوارم براتون مفید باشه و نظرات شما هم تو تکمیلشون کمکم کنه.
بذارید حرفامو دو دسته کنم...
اول راجع به نوشته ها و موضوعاتشون... و بعد راجع به طراحی ظاهری وبلاگ.
اولین کاری که باید کرد بی شک اینه که پیشاپیش بدونیم که برا نوشتن و صحبت در چه زمینه ای و یا برای ارضای درونی چه حسی داریم وبلاگ میسازیم. یکی خاطره نویسی روزانه... یکی موضوعات تخصصی و علمی... یکی مثل من افکار و عقاید و احساساتش... و یکی هم واسه کپی کردن حرفای قشنگ بقیه اون تو تا کلی کامنت بگیره و حال کنه! و یکی هم مثل عسل بانو برا کودکی که تو راه داره مینویسه. و حتی کسانی رو پیدا میکنید که دارن از رنج بیماریشون و از تلاششون واسه مقابله با اون بیماری مینویسه. مهم اینه که برا انتخاب موضوع مورد علاقه تون جوگیر نشید! اگه واقعا شاخه ای که انتخاب میکنید از دستتون بر نمیاد و با روحیاتتون سازگار نیست مطمین باشید که یه روز وبلاگتون تعطیل میشه!
قدم دوم انتخاب یه سرویس دهنده ی فضا برای وبلاگه. از نظر من با وجود اینکه بهترین و معتبرترین سرویس دنیا مال بلاگره(همین وبلاگ خودم...blogger) اما الان میبینم که برا ما ایرانیا بهترینها blogfa و mihanblog هستن. فقط یه مساله وجود داره که باعث شده من از اینکه blogfa رو انتخاب نکردم احساس پشیمونی نکنم. و اون اینه که با انتخاب blogger مجبور شدم HTML یاد بگیرم و خودم قالب طراحی کنم.اونیکی سرویسها به درد کسایی میخوره که طراحی شخصی براشون اهمیت نداره یا اصلا بلد نیستن. و شخصا هم حس خوبی نسبت به persianblogندارم! البته فقط یه حس شخصیه و دلیلی براش ندارم! انتخاب یه سرویس ایرانی این حسن رو هم داره که یه جورایی میتونی خودت رو توی یه جمع دوستانه احساس کنی. اونجاها میتونی وبلاگهای دیگه رو تو تقسیم بندیهای موضوعی پیدا کنی. و اما blogger هم در کنارش یه موتور جستجوی وبلاگ خفن داره که فکر کنم گوگل حمایتش میکنه. حتما ازش استفاده کنید. وبلاگهای سرویسهای دیگه رو هم بطور کامل براتون پیدا میکه.
اما حالا نوشته های وبلاگتون... نمیخوام از سر تا ته پیاز رو بگم.. چون راستش نمیتونم نظراتی بدم که به درد همه بخوره... اما یه سری تجربیاتم رو بطور درهم اینجا میارم. که به نظر میرسه عمومیتر هستن...اول اینکه سعی نکنید که بدون ذکر نام نویسنده ای از نوشته هاش استفاده کنید. چون آدمایی با سطح فکر و سواد بالا از وبلاگتون متنفر میشن. در مورد ادبی یا شکسته نوشتن مطالبتون تصمیم جدی بگیرید چون تو ذهنیت خواننده تاثیر اساسی داره و حتی میتونه از درونیات شما خبر بده. مطالب بلند خواننده های کم حوصله رو فراری میده پس زیاد هم نباید به شمارنده ی کامنت وبلاگتون دلخوش باشید.(مثل خود من!) همیشه اینو در نظر داشته باشید که آیا وبلاگتون مخاطب عام داره یا مخاطب خاص . اینو توی طرز نگارش متن و استفاده از کلمات و واژه های خاص تو وبلاگتون مد نظر داشته باشید.
سعی کنید فکر و احساستون رو با کلمات انتقال بدین نه با شکلکهایی که به عنوان امکانات جانبی برا وبلاگتون وجود داره. این کار قدرت انتقال مطلبتون رو تو زمانهایی که این شکلکها رو ندارین از نوشته هاتون میگیره و تنبلتون میکنه! در اینکه چه کسانی رو تو وبلاگتون لینک میدین دقت کنید. نظر شخصی من اینه که باید دوستان وبلاگی رو لینک داد نه اینکه وبلاگ دوستان رو! خیلی اوقات جاهایی رو که لینک میدین نشانگر طرز فکرتونه. حتما از لینک به بقیه استفاده کنید. اینطوری میتونید مطالب جالب توجهتون رو به خواننده های وبلاگتون معرفی کنید تا اونها هم لذت ببرن. حتما لینکها رو برا باز شدن تو یه صفحه ی جدید تعریف کنید. به این حرفها هم توجه نکنید که میگن بی احترامیه! بذارید باقی لینکهاتون هم امکان دیده شدن داشته باشن در کنار اینکه بیننده رو از گرفتن مداوم کلید shift خلاص میکنید.
دیگه میرم سر مسایل طراحی ظاهری وبلاگ.مهمترین مساله رنگه! مخصوصا رنگ پس زمینه. این نظر مسخره رو از برخی مدعیان وبلاگ نویسی قبول نکنید که بهترین پس زمینه سفیده.(این هم یه نمونه از اون نوع اظهار نظر هاییه که اول نوشته ام گفتم) درسته... اگه قراره که چشم مثل خوندن مطلب از رو کاغذ از رفلکس نور استفاده کنه بهترین زمینه سفیده. اما وقتی داری از مانیتور استفاده میکنی مثل این میمونه که یه لامپ جلو چشم طرف روشن کنی و ازش بخوای نوشته های روشو بخونه! چش طرف در میاد! مگه اینکه مانیتور طرف lcd باشه. خب به نظر شما چند درصد خواننده هاتون lcd دارن؟؟؟ بهترین رنگ از نظر من خاکستریه. البته از اونجایی که رنگ زمینه نشاندهنده ی شخصیت آدم و طرز فکرشه نباید در قید این رنگ بود اما حتما از رنگهایی استفاده کنید که تند و جیغ(!) نباشن! انتخاب رنگ نوشته ها هم به رنگ زمینه مربوط میشه. باید این رنک مکمل رنگ زمینه باشه. اگه مکمل زمینه تون چیز مزخرفی از آب در میاد میتونید از رنگ نزدیکش استفاده کنید. برا نوشته هاتون از رنگهای مختلف استفاده نکنید. چون وبلاگتون جوات میشه! سعی کنید تا میتونید از فلش و تصاویری با حجم بالا کمتر استفاده کنید. تا وبلاگتون راحت لود شه. از فرمتهای ساده و آشنا برای چیدن قسمتهای مختلف وبلاگ مثل آرشیو و لینکها (که هر چهه این قسمتها کمتره...بهتره!) استفاده کنید. نذارید اطراف نوشته های متن اصلیتون اینقدر شلوغ شه که به چشم نیان. تصویر header وبلاگتون رو با عرض زیاد طراحی نکنید. ماکزیمم 200 پیکسل. بذارید تو اولین نگاه بدون بالا پایین کردن صفحه مقداری از نوشته هاتون دیده بشه.
و در آخر اینکه تو طراحی وبلاگ سادگی رمز زیباییه... همه ی حرفه ایها قبول دارن که وبلاگ حرفه ای ساده تره. پس قبل از طراحی یه چند تا وبلاگ حرفه ای ببینید. بهتون دید میده.
و توصیه ی آخرم اینکه دنیای وبلاگ رو از دست ندین. شما هم بیاین!

دوشنبه

گاهی فکر میکنم که خدا اکثر کاراش رو حساب لج و لجبازیه! اونی رو که میخوای بهت نمیده و به یکی دیگه که نمیخوادش میده!
مثلا این شماره موبایل من! خداییش این شماره باید نصیب یه پسری میشد که به نحو احسن ازش استفاده کنه! بس که خانومهای عجیب و غریب این شماره رو اشتباهی میگیرن! از انواع و اقسام مختلف! اما اکثرا کسانی هستن که سر و گوششون میجنبه! خط رو صفر گرفتم. ازاینایی هم نبودم که هر جایی به هر کسی شماره داده باشم. نمیدونم چرا اینطوری میشه!
امروز یه خانومی زنگ زده بود... پرسید نامزد که نکردی؟ گفتم یعنی چی؟؟؟ نه میدونم کی هستی نه میگی چیکار داری...؟ من بهت چی بگم؟ اما نامزد نکردم. گفت خوبه! با من ازدواج میکنی؟
من : جانم!!!؟؟؟
حالا خر بیار باقالی بار کن! اینهمه پسر دم بخت دنبال دخترن... گیر ما میفته که فعلا از این قضیه پرتیم! هنوز هم نفهمیدم که سر کاری از طرف یه دوست بوده یا واقعا اشتباه گرفته بوده!
اما از این مهمتراش هست...
نمیدونم چرا مسیر زندگیم تو راهی قرار نمیگیره که بتونم به راحتی به فکر پرورش و استفاده از استعدادهام باشم. آخه مگه یه آدم تو چند زمینه میتونه استعداد داشته باشه؟! که تازه بخواد راه شکوفا شدنش هم بسته بشه؟
گرافیک... روابط عمومی!!! تقریبا همه ی هنرهای تجسمی... روانشناسی... و از همه مهمتر هنر عشق ورزی!
که احساس میکنم با شروع به کار تو رشته ی فنی خودم بالاجبار ازشون فاصله میگیرم. نه وقتی میمونه و نه توان فکری و روحی تا براشون بذارم. اما با خودم گفتم... حالا که اینطور شده! چه میشه کرد؟ لااقل باید برا دل خودم به این کارها و استعدادام برسم... درسته... نمیشه که توش کار خارق العاده ای بروز بدم اما لااقل دل خودم راضی میشه! مثل اینه که خیلیا ورزشکارن اما همشون که قرار نیست برن مدال بیارن!
امیدوارم زندگیمو جوری اداره کنم که روزی احساس شکست و غبن نکنم.
خوش به حال موری... شاگردش ازش پرسید: از پیری خودت ناراحت نیستی که اینقدر ناتوان شدی؟ جواب داد: اصلا! چون من ۲۰ سالگیم رو هم داشتم. حالا هم دارم ۸۰ سالگی رو تجربه میکنم!
ولی خداییش تو این ایران ما چند درصد جوونای امروز در آینده میتونن ادعا کنن که ۲۰ سالگیشونو داشتن؟
دوستی تو عالم مستی حرف قشنگی زد... گفت ما که جوونی نکردیم! من فقط یادمه یه وقتی ۱۸ سالم بود حالا یهو اومدن گفتن ۲۴ سالته!
راست هم میگفت... این وسطا برا ماها با درس و دغدغه ی کار پیدا کردن و سربازی و اینجور چیزا میگذره. اونم با جیب خالی! هر چند باباهامون هوامونو داشته باشن باز هم طعم استقلال مالی رو نخواهد داشت. همه ی اینها در کنار زندگی تو یه جامعه ی مرده ی بی روح... معجونی میشه واسه خودش! گاهی اعتراف میکنم که برا دخترا شرایط بدتر هم هست! امروز هم که آب پاکی رو ریختن رو دستتون و از استادیومها انداختنتون بیرون! شماها چی فکر کردین ها؟!؟!؟ فکر کردین مملکت صاحاب نداره راتونو بکشین برین تو استادیومها و شئونات رو زیر پا بذارید؟ مملکت حساب کتاب داره! الکی که نیست. البته کاملا مشخصه که تموم کسانی که با هزار تا استدلال و منطق از ورود خانومها حمایت میکردن حالا کاملا توجیه شدن و حاضرن استدلالهای خودشون رو هم زیر پا بذارن!
بگذریم! حرف... حرف میاره! تازه به این نتیجه رسیده بودم که پستهای بلند خواننده بپرون میشن! هر چی کمتر بنویسی مردم بیشتر حس خوندن دارن و بیشتر نظر میدن. اما ما رسالتمون رو به این چیزا نمیفروشیم!!!(حال کردین تریپو!) حالا اگه خوندین... که چه بهتر! درسی میشه واسه زندگیتون! نخوندینم که باز چه بهتر! وقتتون تلف نمیشه!
همین الان به یه نتیجه ی دیگه رسیدم و اون اینه که یکی دیگه از ایرادای پستهای بلند تو اینه که نویسنده آخراش به پرت و پلا گفتن دچار میشه!مخصوصا اگه سر هر سطرش یه خمیازه هم بکشه!
راستی اینم بگم! آقای احمدی نژاد چطور فکر کرده که میتونه نامه ی خصوصی به بوش بده؟ حالا اومدیم و فحش بار بوش کرده باشه! اونم با چهار تا بمب جوابمونو بده! یکی نیست بگه که این کارا با سرنوشت ملت در ارتباطه! باید ملت ازش خبر داشته باشن! چیزی نیست که بین خودشون دو نفر باشه! اونطور باشه که آقای احمدی نژاد با قد و قوارش جلو اون بوش بدجوری کم میاره که! در هر حال امیدوارم گند بالا نیاد چون هر بلایی بیاد... سر ما ملت میاد! کسی هم به دادمون نمیرسه! خودمونیم که بدبختیشو میکشیم!
دیگه برم بخوابم تا کار به جاهای باریک نکشیده!
در ضمن... اگه آمار کامنتها همینطور پایین باشه مجبورم بالا خونمو تعطیل کنم و شما رو از بیانات گهر بارم بی نصیبتون کنم! این به منزله ی یه تهدیده! حواستون باشه!

یکشنبه

گاهی اوقات روند زندگی انسان اینقدر بیهوده به نظر میاد که آدمی به وجود چیزی به نام خدا پشت همه ی این قضایا شک میکنه. و گاهی چنان رو حساب کتاب پیش میره که هیچ وجودی جز خداوند رو نمیشه پشت این اتفاقات دید...
اینجا چه خبره؟!؟!؟