بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

سه‌شنبه


بعضی حرفای محمد رو شدیدا میپسندم. یه جمله ای تو وبلاگش نوشته بود با این مظمون که: تابستان زمان کسب خاطرات و زمستان فصل تصمیم های بزرگه. انصافا هر چی فکر و ایده و تصمیم برا اینده دارم همه با هم همراه این فصل سرد به سراغم میاد. اینقدر موضوعات و تصمیما زیاد میشن که یهو مخم هنگ میکنه! هم فیلد های تصمیم گیری هام و هم راههایی که به ذهنم میرسن هر دو زیادن! راستشو بخواید بیشتر از اینکه مفید باشه این وضعیت برام... مضره! واسه اینکه هی میگم این کار رو بکنم... اون کار رو نکنم! و به همن وضع میگذره و هیچ کاری نمیکنم! حقیقتشو بخواید اینقدر برنامه برا خودم و آینده میریزم که توش غرق میشم! نمیتونم اولویت بندی درست و حسابی انجام بدم و مثل آدمای مست و مسخ شده میشم! به این نتیجه رسیدم که این دوران جوانی چقدر ارزشمنده که اینهمه کار میشه توش انجام داد که بعد گذشتنش دیگه نمیشه! همین باعث شده دچار یه دستپاچگی بشم! تو وضع بدی هستم! با وجود اینکه میدونم اگه حتی به یکی از این اهداف درست و حسابی بچسبم و به جایی برسونمش و فکر کردن به باقیشونو به زمان دیگه ای بذارم در نهایت موفق میشم... اما باز با شروع هر کدومشون یه چیزی مثل خوره تو مغزم میفته که اون یکی مهمتر و ضروری تر نیست؟!؟!؟ و از همین جا شل شدن آغاز میشه!
انصافا اینهمه مشغله و دغدغه فکری کم نیست! کار... تحصیل... ازدواج... هنر... ورزش...و خیلی از علاقه مندی هایی که نپرداختن بهشون یه حس از دست دادن این زندگی چند روزه رو به آدم میده. تازه اینا سرشاخه ها هستن که هر کدومشون یه دریایی میشن واسه خودشون!
فکر میکنم نیز به یه مشاور دارم که بتونه بهم یه اطمینانی بده که باهاش بتونم به یه سری از تصمیمات و برمه هام محکم بچسبم و یه سریشونو بیخیال بشم. یا لااقل بذارمشون واسه یه فرصتی بعد اتمام این کارام.
فکر کنم حالا دیگه درک کنید که چرا اینهمه مدت شرمنده ی روی شا دوستای گلم شدم که با وجود آپدیت نشدن دراز مدت وبلاگم باز بهم سر میزدید...
این webstateforyou هم کانتر خوبیه!
مثل همیشه حرف زیاد داشتم واسه گفتن تو این مدت اما...
امروز به این فکر میکردم که انگار پلکهای این خانوما شیشه ایه! چشاشونو دوختون به زمین و تو یه پلک بین اون و خودت میبینی اما... تمام حرکاتتو زیر نظر داره!
جالبه ها! اینکه خانوما دنیای پشت پلکاشونو هر روز به یه رنگ میبینن! سبز... آبی...