بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

جمعه


خیلی تنبل شدم آره؟!؟!
آخه یکی نیست بگه این چه بالاخونه ایه که همش تعطیله ! نه ؟!؟!
اما... ببینید چه شبیه امشب ، که منو به ذوق آورده! چه شبیه خدا وکیلی...!
همیشه گفتم... که کمتر چیزی به اندازه ی یه رانندگی آروم و بی عجله تو شب یه شهر بارونی حال نمیده. شیشه ی ماشینو بدی پایین که صدای بارون و لاستیکا روی آسفالت رو بشنوی. و مهمترین و دلچسبترین بخش قضیه واسه من! رفلکس نور چراغ خطر ماشینای جلویی رو سطح خیابون! وای که من چقدر این صحنه رو دوست دارم! واسه همینه که تنها تو این لحظه ها عاشق چراغ قرمز میشم! که یهو 7-8-10 تا ماشین جلوی آدم بزنن رو ترمز و چراغ ترمزاشون روشن شه و من حال کنم! امشب هم بارون توپی میباره. رفتیم خواهرمو سوار اتوبوس کردیم بره دانشگاه. خدا به همراش! من هم پریدم و پشت فرمون نشستم تا از فرصت بدست اومده استفاده کنم. فقط یه چیزیش کم بود... میدونید... یکی دیگه از عادتهام هم اینه که بعد از اینکه ماشین رو آوردم گذاشتم تو پارکینگ باید برم زیر بارون پیاده روی کنم! اصلا اگه زیر بارون خیس نشی نصف لطفشو از دست دادی! امشب اما دیر وقت بود. نشد! راستش یهو یه نفر تو ذهنم اومد... یه لحظه آرزو کردم که کاش بود و با هم زیر بارون قدم میزدیم.(دلم میخواست با یه تیکه ابر سفید زیر بارون قشنگ امشب بودم!) قدم زدن زیر بارون ، گاهی تنهاییش حال میده گاهی هم دو نفریش! امشب تو فاز دو نفریش بودم که نشد! حتی تنهاییش هم نشد!
بهار رو از دست ندیم... بارونشو، سبزیشو، پاکیشو و حس عاشقونشو. کاش میشد... کاش...

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی