بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

سه‌شنبه

احساس بدی بهم دست داده... انگار دارم احساساتمو از دست ميدم... انگار همه چیز وجودم داره کپک میزنه! نمیدونم چرا این روزا از عشق های جوونای 18-19 ساله فقط به جنبه های محافظه کارانه ی قضیه نگاه میکنم و قشنگیهای کودکانه اش رو نمیبینم.
یک کلام !
اگه دوباره بارون نیاد رنگین کمون قشنگ احساسم عمر زیادی نمیکنه...
انگار همه چيز اين دنيا واسه عشقه و بر ضدّ عشق.!!! باز احساس تنهایي ميکنم... آدماي دورو برم زيادن امّا اين حسّ تنهایي ولم نميکنه.دلم ميخواد تنهایي از اون نوع که کسی نزديکم نباشه .. باشه و اين نوع تنهایي نباشه. کاش ميشد يکی دو ماه ميرفتم مثلاً توي يه روستاي پرت شمال !!! واسه خودم خلوت ميکردم. موبايل هم آنتن نميداد!!! وب هم نبود.! يه خورده خودمو رو کاغذ خالی ميکردم. یه خورده نفس میکشیدم. یه خرده مستی جدیدی رو تجربه میکردم ، که توش به هیچ چیزی جز زیبایی فکر نکنم. مثل روزایی که تو خوابگاه کوفتي دانشگاه تبريز نصف شبها با چراغ خاموش اطاق در کنار 4 تا هم اتاقي ديگه که خواب هستن قلم و کاغذ دستم ميگرفتم و بدونه اينکه بدونم مسير حرکت قلم روی کاغذ به کدوم طرف ميره واسه خودم مينوشتم و صبح که از خواب پا ميشدم ميديدم که خطهاي تو هم رفته ی نوشتم ؛ سردرگمي منو به جون خريدن و احساس رهايی و پرواز بهم دست داده...
گاهی فکر میکنم اون خوابگاه کوفتی همش هم کوفتی نبود! مخصوصا وقتی تو اتاق تنها بودی و دلت میترکید و دفتر و قلم میگرفتی دستت و مینوشتی... آروم میشدی. مثل احساس سیری بعد گرسنگی میموند! یه دونه از همونا رو دوباره میخوام!

1 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

قصد داشتم جواب اين پستتو مفصل بدم. اما فعلا كمي سرم شلوغه. فعلا خونه تكوني بالاخونتو بهت تبريك مي گم. خيلي به دلم نشست

۱۱:۵۳ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی