بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

پنجشنبه


دوستی دارم که در شرف ازدواجه و بنده خدا مشکلات زیادی پیش روش داره. و دوستی هم دارم که این روزا داره شکست تلخی رو تجربه میکنه. با خودم میگم که اولی به آینده ی خودش که فکر میکنه نیرو میگیره و امیدوار میشه. و دومی با یاد گذشته ی شیرینش میتونه قلب رنجدیده شو متقاعد کنه که چیزی اگه از دست داده در عوض چیزی رو هم تو روزهای گذشته به دست آورده.
اما من چی؟؟!!
نه در گذشته ام از دوستیام چیزی عایدم شده که با خاطراتش خوش باشم و نه آینده یی انتظارمو میکشیده که بهش امیدوار باشم. همینجا سر جام وایسادم. نه از دیروز بهره ای و نه به فردا نگاه امیدواری. فقط یه ریز از آسمون درد و غصه و غم به سرم میباره. درد و غصه ای که هیچ چیزی نیست و نبوده و نخواهد بود که با دلخوش کردن بهش نیروی تحملشونو بگیرم. آش نخورده است و دهن سوخته! انگار این غم و غصه هم میدونن که باید این پایین رو چی بیفتن که آب از آب تکون نخوره و به هیکل کریهشون خش نیفته. انگار جایی بهتر از دل من نیست... این روزا اتفاقاتی سخت برام افتاده که هر کدومشون به تنهایی طاقت آدمو میگیرن. ولی انگار پوستم خیلی کلفت شده....
اما دیگه طاقت ندارم...
حس دقایق آخر جلسه ی کنکور رو دارم که نمیشه جواب دو ضربدر دو رو بی ماشین حساب و ذهنی به دست آورد. بخدا دیگه مخم هنگ کرده! امروز تو باشگاه همه فهمیدن که همه جا هستم الا اونجا. مامانم هم بهم گیر داده که تو یه چیزیت هست. گفتم نه گرسنه ام حال ندارم. حالا که شام خوردم چی بگم؟؟؟ لابد باید بگم خوابم میاد... ولی مگه خواب میاد؟؟؟
تنها از زنده بودن نفس کشیدن رو تو خودم میبینم. کاش میشد بمیرم و روزی دوباره زنده شم که همه ی اینها حل شدن. شاید اگه نباشم زودتر حل بشن... شاید اگه نباشم درد و غصه هم دیگه پاتوقی نداشته باشن تا خودشونو تلپ کنن و همه ی دنیا از شرشون خلاص میشن.
آخه مگه من چی گرفتم که باید اینقدر بسلفم؟!؟!؟ چرا خوشیاش ماله دیگرونه و غم و غصه اش واسه من؟!؟!؟ بخدا خوشیاشم نخواستم! این درد و از رو دوشم یکی ورداره... هیچی به از کاچی!!!
ای انصافتو روزگار... انصافتو زندگی...
دیگه به هیچ چی دلخوش نیستم. آینده برام حتی سراب هم نیست... تا چشم کار میکنه همه جا پر هیچ چیه! تا چشم کار میکنه تاریکیه و چش چشو نمیبینه! نیروی تکون خوردن هم ندارم... تا تکون بخورم یه بلای دیگه... احساس میکنم زندگیم داره با این وضعیت گره میخوره. انگار روزی نمیرسه که اگه هم غمی و مشکلی هست... پسش، امید رسیدن به چیزی باشه.
خدایا... همه ی همون دوستامو که گفتم اینقدر بهشون بده که دیگه به یاد من نیفتن. من به خوشی اونا خوشم. اما درد ناخوشی رو هم به جون من ننداز.
ای خدا! فقط تو رو دارم...
دارم؟!؟!؟

5 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

علی جان سلام.وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم آخه تو رو هیچ وقت این جوری ندیده بودم.

۱۲:۴۰ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

از دستت هم خیلی ناراحت شدم. چون خودت می گفتی هیچ وقت زمان رو برای گفتن دوستت دارم از دست ندید . می دونم که توام از دست ندادی ولی فراموش کردی حرف دلت رو به کسی که خیلی هم دوستش داشتی بزنی

۱۲:۴۳ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

به وجود خدا هم شک نکن.
اون تو رو فراموش نکرده مطمئن باش
صلاحت رو می خواسته

۱۲:۴۹ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

تو هم خدا رو انکار نکن . فقط دعا کن و از خودش کمک بخواه نه از بندش!!!

۱۲:۵۵ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

why dear grandpa...?!!!! :|

۱:۱۶ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی