بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

جمعه


مملکت ما حالا حالا ها خیلی کار داره...!!!

این جمله ایه که این روزا خیلی زیاد از دهن کسایی میشنوم که طرز فکر و عقاید و کله ی چوبیشون بیشتر از هر چیزی باعث عقب افتادگی مملکت ما و فرهنگش شده.
بخدا زور داره!
خود من هم خیلی وقتا میشیننم و افکار و عقایدم رو حلاجی میکنم تا ببینم نکنه یه گوشه ای یه جایی از لحاظ فکری من هم قاطی آدمایی بشم که مسبب بدبختی این جامعه شدن... اونوقت خیلی برام زور داره که یکی مثل ... میشینه و برا من موعظه میخونه که مردم ما اله ان... بله ان!
رسیدن به چیزهایی رو برا خودشون روشنفکری میدونن که ...

نه! انصافا حالا حالاها خیلی کار داریم!
ما چه حقی داریم وقتی که تو خانواده هامون نمیتونیم دموکراسی رو پیاده کنیم بیایم و از جامعه مون انتظار دموکراسی داشته باشیم؟ چطور وقتی خودمون به کسی احترام نمیذاریم انتظار احترام به شخصیت شهروندیمون رو داریم؟ چطور وقتی خودمون تو یه همچی سطح درک وفهمی هستیم انتظار داریم که دیگران ما رو درک کنن و شرایطمون رو بفهمن؟ چطور میتونیم دم از درستی زندگی غربی و صحت شیوه ی فکریشون بزنیم در حالی که خودمون تعصب قاطع به شیوه ی زندگی هزار و چند سال پیش کسانی داریم که تو همین روزگار هم....


به این فکر میکنم که من هم در مقابل انسانهای بزرگ مثل اون آدم در مقابل خودم هستم. اما لااقل نمیشینم بدیهیات ذهن اونو بهش تحویل بدم و خودمو جلوش خدا کنم و اونو زیر پاهام له کنم که بله... اینا که من میدونم رو تو اصلا نمیفهمی! بفهم تا اینطور عقب مونده نباشیم!

آره... تو جامعه ی ما همونقدر که اختلاف طبقاتی اقتصادی هست اختلاف طبقاتی فکری و فرهنگی هم هست. کی قراره که درست بشیم... خدا میدونه! شاید هم اصلا قرار نیست درست بشیم!

یاد یه جمله ی قشنگ افتادم که یادم نیست از کی بود... میگفت جهان سوم جاییه که اگه بخوای خونه ات رو آباد کنی جامعه ات ویران میشه و اگه بخوای جامعه ات رو آباد کنی خونه ات ویران میشه. چه تعبیری برای جامعه ی ما زیباتر و کاملتر از این؟!؟!؟!
بخدا وقتی میخوام برا آینده ی شغلی و کاریم تصمیمی بگیرم به نتیجه ای غیر از این نمیرسم!

دوشنبه

.................................................................................................

تصمیم گرفتم که این پست رو delete کنم.
نمیخوام ذهنیت مثبت و انسانی کسی با خوندنش دچار تردید بشه... گمونم اون داستان این کار رو میکرد.
با عرض پوزش از دوستایی که کامنت گذاشته بودن...

شنبه

این روزا با زندگی نمیجنگم. دارم باهاش راه میام...
حالا ما رو به کجا میکشونه نمیدونم!
حس و حال هیچ مقاومت و تصمیم بزرگ و ریسکی رو ندارم! مزخرفه. نه؟!؟!



عالم خواب همیشه دنیای عجیب و پر رمز و رازی برا آدما بوده.
بدون هیچ توضیحی ازتون میخوام که به خواب دیشبم با دقت گوش کنید:
با برادرم تو استخر بودیم. برادرم گفت آماده باش من تایم بگیرم ببینیم رکورد شنای طول استخرت چقدر شده. یکی دوتا از دوستامونم کنارمون وایستادن که ببینن چی میشه. همین که گفت: یک... دو... سه... یکی شیرجه زد تو مسیرم و مجبور شد دوباره تکرار کنه. باز همون اتفاق و تکرار بعدی. که تو بار سوم همون لحظه که خواستم استارت بزنم گوشی یکی از بچه های کناری زنگ زد. من مکث کردم و گوشیش همینطور زنگ میزد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. احساس کردم صدای گوشیش آشناس! 10-20 ثانیه طول کشید تا متوجه شدم صدای زنگ ساعت گوشی خودمه و از خواب بیدار شدم!
از این گره خوردنای دنیای خواب و محیط اطرافم تو زمان خواب زیاد برام پیش اومده. اما یه همچین سیر زمانی دقیقی که انگار عمدا تا بار سوم شمارش کش پیدا کنه که من وسط شنا از خواب نپرم!!!... اولین باره!
دقیقا لحظه ای که سه... رو گفت گوشی زنگ زد! انگار دقیقا برنامه ریزی شده باشه که خوابم با یه همچین سناریویی از کی شروع بشه که دقیقا تو لحظه ی استارت من به ساعت 6:30 برسه!
به این نتیجه قبلنا رسیده بودم که خواب این توانایی رو داره که تو "لحظه" گذشته رو تو ذهنت ایجاد کنه بدون اینه ازمسیرش عبور کرده باشه. چون بوده خوابهایی که تو لحظه ی شروعشون پیش فرضهای تجربی گذشته ی اتفاق نیفتاده ای رو تو لحظه ی حال خوابم احساس کردم!
مثلا کسی ازم سوالی میپرسه که من برا جواب دادنش به یاد میارم که 3 سال پیش فلان اتفاق افتاده بود. در حالی که این تازه شروع خوابمه! و اتفاق 3 سال پیشی وجود نداشته!!!
دنیای عجیبیه...
به نظر شما اصلان چه لزومی برا وجود این پدیده ی خواب وجود داره؟ من واسه خودم یه دلیل ساده ی خنده دار اما قابل تامل براش دارم. نظر شما چیه؟ من بعدا میگم!!!

جمعه

تو زندگی حقوق بگیری همیشه عجله داری که آخر ماه برسه.
اما عجله برای رسیدن به آخر ماه به چه قیمتی؟ به قیمت عجله برای از دست دادن ارزشمند ترین داراییمون....یعنی لحظات عمرمون؟!؟!؟
خب... گفتن وقت طلاست. باارزشی به اندازه ی حقوق آخر ماه؟!؟!؟

سه‌شنبه

جایی خوندم که : "عاشقان هجر را بیشتر از وصل دوست میدارند، که در وصل بیم هجر است و در هجر امید وصل..."
چقدر سخته تحمل هجری که درش امید وصلی ریشه نداشته باشه...
و چقدر سخت تره تحمل دقایقی که حتی نشه روشون اسم هجر گذاشت!