یکی از عادتهای ثابت من تو دوران دانشگاه این بود که هر سال تو همون روزهای اول شروع سال یه برگ کاغذ بر میداشتم و یه چیزی روش مینوشتم و میچسبوندم کنار تختم بالای سرم. این نوشته تا آخر سال همون جا میموندن. همه ی اونها رو الان دارم! اولیشون که یه کاغذ نسبتا پوسیده ای شده این جمله روشه: تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود. دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست.
اما امروز اومدم که راجع به نوشته ی سال چهارمم بگم. این نوشته ترکیبی از یه جمله ی الکسیس کارل و یه جمله از شریعتیه: عقل چراغ اتومبیل و عشق موتور آن است. موتور بی چراغ... عشق کور... حادثه و مرگ!
این نوشته ی من برا بچه ها سوژه ای شده بود. یکی رو کلی به فکر فرو میبرد... یکی میگفت خود تو یه چراغ بی موتوری! و خیلی حرفای دیگه...
اما از نظر خود من این نوشته برآمدی از شخصیت و روحیات من بوده. منی که به جرات خودمو یه نمونه ی عجیب و غریب از جمع دو خصیصه ی متضاد و در نهایت قدرتشون میدونم : عقل و احساس!
آره! من همیشه همینطور بودم. شاید خیلیا بگن که خوش به حالت که هر دو رو داری. اما من میگم اشتباه نکنید. این جمع اضداد آدمو داغون میکنه! داغون!
کاش فقط احساسی باشی و از روی احساساتت تصمیم بگیری یا کاملا منطقی. اینطوری دیگه دودلی و فشار از جانب اونیکی جبهه برا تغییر تصمیمت بوجود نمیاد. هیچوقت پشیمون نمیشی و کسی تو وجودت فریاد نمیزنه که اونور قضیه رو نادیده گرفتی.
این روزا من دچار همین دودلی ها شدم. اون هم در نهایت تضاد!
احساسم میگه برو... عقلم میگه وایسا! و جالب اینجاست که به هردوشون کاملا حق میدم! و هردوشونو صحیح و قابل قبول میدونم! هیچ کدوم بی پایه و اساس نیست. و هیچکدوم رو نمیشه محکوم و رد کرد.
اصلا میدونید چیه؟!؟!؟ این خصلت روزگاره! میگرده ببینه رو کدوم خصلتت کار کنه بیشتر عذابت میده... همونو میچسبه! بدونه پول پرستی... با پول داغونت میکنه. بدونه عاشقی... با عشق ذلیلت میکنه. بدونه عاقلی... عشقو ازت میگیره. و اگه بدونه به هردوی عقل و احساس اینقد پابندی تو یه همچین هچلایی مینداردت. اصلا تریپش همینه... با این کرم ریختنا حال میکنه!
حالا تصمیم گرفتم بعد این خودمو پیش دست روزگار مجهول نگهدارم تا ندونه باید به کجاش گیر بده!
اصلا من بعد من هم خنگم... هم سنگدل!
به قول سوسن : خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه!
اما امروز اومدم که راجع به نوشته ی سال چهارمم بگم. این نوشته ترکیبی از یه جمله ی الکسیس کارل و یه جمله از شریعتیه: عقل چراغ اتومبیل و عشق موتور آن است. موتور بی چراغ... عشق کور... حادثه و مرگ!
این نوشته ی من برا بچه ها سوژه ای شده بود. یکی رو کلی به فکر فرو میبرد... یکی میگفت خود تو یه چراغ بی موتوری! و خیلی حرفای دیگه...
اما از نظر خود من این نوشته برآمدی از شخصیت و روحیات من بوده. منی که به جرات خودمو یه نمونه ی عجیب و غریب از جمع دو خصیصه ی متضاد و در نهایت قدرتشون میدونم : عقل و احساس!
آره! من همیشه همینطور بودم. شاید خیلیا بگن که خوش به حالت که هر دو رو داری. اما من میگم اشتباه نکنید. این جمع اضداد آدمو داغون میکنه! داغون!
کاش فقط احساسی باشی و از روی احساساتت تصمیم بگیری یا کاملا منطقی. اینطوری دیگه دودلی و فشار از جانب اونیکی جبهه برا تغییر تصمیمت بوجود نمیاد. هیچوقت پشیمون نمیشی و کسی تو وجودت فریاد نمیزنه که اونور قضیه رو نادیده گرفتی.
این روزا من دچار همین دودلی ها شدم. اون هم در نهایت تضاد!
احساسم میگه برو... عقلم میگه وایسا! و جالب اینجاست که به هردوشون کاملا حق میدم! و هردوشونو صحیح و قابل قبول میدونم! هیچ کدوم بی پایه و اساس نیست. و هیچکدوم رو نمیشه محکوم و رد کرد.
اصلا میدونید چیه؟!؟!؟ این خصلت روزگاره! میگرده ببینه رو کدوم خصلتت کار کنه بیشتر عذابت میده... همونو میچسبه! بدونه پول پرستی... با پول داغونت میکنه. بدونه عاشقی... با عشق ذلیلت میکنه. بدونه عاقلی... عشقو ازت میگیره. و اگه بدونه به هردوی عقل و احساس اینقد پابندی تو یه همچین هچلایی مینداردت. اصلا تریپش همینه... با این کرم ریختنا حال میکنه!
حالا تصمیم گرفتم بعد این خودمو پیش دست روزگار مجهول نگهدارم تا ندونه باید به کجاش گیر بده!
اصلا من بعد من هم خنگم... هم سنگدل!
به قول سوسن : خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه!