بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

جمعه


باز همون دلیل همیشگی باعث شد که من چند وقتی نباشم... درگیری ذهنی!

دارم به این نتیجه میرسم که دارم زیادی سخت میگیرم! گمونم باید کمی خودم رو به دست چهارچوب ها و اجبارها بسپارم. میبینم که حتی فکر اینهمه زیادی برخلاف جهت رود حرکت کردن داغون میکنه آدمو چه برسه به عملش!

امروز بعد مدتها یه تکون محکم خوردم. شاید نتونم با نوشتار ضعیفم درست بیانش کنم و شاید برای شما خیلی غیر قابل لمس باشه ولی برا من اینطور نبود...

همین ۲ ساعت پیش با بهترین دوستم رفتیم یه گشتی خارج شهر بزنیم. یهو یه ایده ای به ذهنش رسید و گفت بریم مرکز پرورش اسب! من فقط از بودنش خبر داشتم اما اصلا ندیده بودمش. رفتیم اما داخل شدنش هماهنگی قبلی میخواست. واسه همین کنار محوطه وایستادیم و از لای نرده های چوبی داخل رو نگاه کردیم. شانس با ما یار بود و اسبها رو واسه دویدن آورده بودن تو محوطه. وای خدای من!!! چه موجودات زیبایی بودن! انصافا اسبهای زیبایی بودن. محو تماشای حرکات و رفتار موقرشون بودم که کم کم متوجه شدم که بخشی از گله کاملا جفت هستن! هر دوتاشون رو کنار هم میدیدی. گمونم دیگه برا فصل جفتگیری جفتهای هم رو انتخاب کرده بودن.

میون همه ی گله یه جفت اسب جوون زیبا با یه فاصله کم از بقیه با یه شور و حال عجیبی در کنار هم حرکت میکردن.راستشو بخواید من کوچکترین اطلاعاتی در مورد جفتیابی یا جفتگیری حیوانات ندارم حتی نر و ماده بودن خیلی از حیوانات رو هم نمیتونم با نگاه بفهمم! اما... با حرکات تکاندهنده ای که از اونا دیدم... دیدگاه نو و خاصی در مورد حیوانات و بخصوص اسبها پیدا کردم.

فقط آرزو میکنم که ای کاش شما هم میدیدید...

حرکات و رفتارشون لحظه های معاشقه ی نابی بود... باور کنید قلبم رو از طپش انداخته بود... حرکات و رفتاری که نهایت خلوص یه عشق رو به وضوح میتونستی ازش درک کنی... بی هیچ شبهه ای! یک عشق دو طرفه ی کامل! حتی با رفتارشون به وضوح نر رو از ماده تشخیص دادم. اشتباه نکنیدا! اصلا هیچ نشانی از رفتار جنسی رو ازشون ندیدم. فقط یه بوس و کنار عاشقانه... آخه مگه میشه با کلمات عمق احساس رفتارشونو بیان کنم؟؟؟ باور کنید که رفتارشون مفهومی بی غل و غش از عشق... احترام... وقار... زیبایی و احساس آسمونی رو تمام و کمال در وجودم جاری کرد... فقط باید ببینید تا بفهمید چی میگم!

هر دومون شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتیم... یاد حرف مادرم افتادم که همیشه میگه من با دیدن یه سری از رفتارهای حیوونا خجالت میکشم. که چرا ما آدما با اینهمه توانایی که خدا بهمون داده از اونا کمتر و پایینتریم. اونوقت این حرف رو مادر من میزنه که خودش یه فرشته اس! ولی من و دوستم هر دو به این نتیجه رسیدیم که کدوم یکی از عشقایی که ما دیدیم یا شنیدیم تو دور و برمون؛ رفتارهایی رو خلق کردن که میشه ازشون به این قاطعیت وجود عشق رو ازش درک کرد؟ من حتی مفهوم خشوع و ادب رو هم از رفتارشون درک کردم! شاید بگید مگه چه حرکتی کردن یا چه رفتار خاصی... و من هم باید در جواب بگم که گفتن حرکتشون تصویر بی احساسی ازشون میسازه. احساسی که من درک کردم فقط با دیدن به دست میاد...

بی پرده بگم... یه همچین سطحی از عشق با یه همچین روح عظیمی رو از خدا خواستم...

برگشتم به دوستم حرفی رو گفتم که برآیند تمام بحثهای دو نفره مون بود. کلی بود از تمام اجزای مورد بحثمون تو این زمینه ها. گفتم با وجود تمام این حرفها و روحیات ما دوتا تنها کسی ما رو برا رسیدن به خوشبختی کمک میکنه که احساسات پرورش یافته ای داشته باشه. اونهم نه احساسات آموخته شده... بلکه احساسات خود ساخته!

همین تواناییه که باعث خلق عشق میشه و فقط عشقه که میتونه بزرگترین موانع رو از جلو پای هر دو نفری برا رسیدن به خوشبختی برداره. درسته که میگن عشق کافی نیست. اما فقط عشقه که میتونه خیلی از اون بخش باقی مونده رو مثل معجزه ای از آتش به بهشت تبدیل کنه...

من امروز عاشق اسبها شدم... و به خودم قول دادم که تا جایی که در توانم هست نذارم که یه همچین بخشهای حیوانی پرارزشی از وجود انسانی من منها بشه. چون به این معتقدم که بخشهایی از وجود ما در ساده ترین شکل طبیعیش در واقع با ارزش ترین شکل رو داره. به این معتقدم که گاهی باید به پشت سرمون نگاهی بندازیم و ببینیم که آیا مسیری که داریم میریم رو به بهبوده یا رو به... و این پشت سر چیزی جز طبیعت نیست...

این روزا رو واسه شناختن اسبا از دست ندین...

به این ایمان دارم که مفهوم ارزش روح من زیبایی اونه. و زیبایی اون به عشقه. و عشق با احساس پاک و قوی بوجود میاد... پس بیاید تا تمام تلاشمونو برا ساختن و پاک نگه داشتن احساس و روحمون خرج کنیم. کاری که تو این زمونه خیلی سخت
ه...