بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

جمعه

سلام به همه ی دوستای مهربونم!
خداییش کلی شرمنده میشم وقتی میبینم با وجود تعطیلی چند هفته ای وبلاگم باز هم بهم سر میزدید و میپرسیدید که چرا آپ نمیکنم.
بد جوری گرفتار کار شدم!
تو حرفای بزرگترا این حرفو زیاد میشنویم که میگن : حالا تازه میفهمی که قبلا چقدر راحت بودی...
خداییشم راست هم میگن! آدم هر مرحله ی زندگیش که رد میشه و به مرحله ی بعد میره تازه میفهمه که چه فرصتایی رو تو مرحله ی قبل از دست داده که الان به هیچوجه فرصتی براشون نداره. بعد دانشگاه سربازی... بعد اون کار... ازدواج... بچه دار شدن... و... و... و... هر مرحله که میری جلوتر گرفتاریات بیشتر میشه و فرصتت برای تلاش واسه راسیدن به اهدافت کمتر...
یه زمانی خیلی روزا با دوستم یه پیک نیک کوچیکی رو هر چند روز یه بار ترتیب میدادیم. کلاس زبان میرفتم... باشگاه میرفتم واسه ورزش... طراحی های گرافیکیم بیشتر بود... فیلم زیاد میدیدم... به وبلاگم میرسیدم... و واسه هزار تا کاری که برام نهایت جذابیت رو تو زندگیم دارن وقت داشتم. اما الان...واسه هیچکدوم وقت ندارم
تازه من مجردم و از هفت دولت آزادم! نمیدونم این متاهلا چجوری میتونن به زن و زندگیشون برسن! اون هم با وجود زنهای این دور و زمونه که با وجود اینهمه گرفتاری مردا توقعات نا متناسبی هم دارن. که چرا تو روز فقط ۳-۴ ساعت تو خونه ای... چرا وقتی میای خونه خسته و داغونی... چرا تو کار خونه کمکم نمیکنی... من فقط جمعه ها باید تورو ببینم؟!؟!؟... چرا وقت نداری یه مسافرت بریم؟!؟!... و هزار تا خواسته ی بجا اما نابجای دیگه!!!
بجا از این جهت که هر مردی هم به نوبه ی خودش از خداشه که به همه ی این کارا برسه. در واقع خودش هم تو حسرت یه همچین زندگیه اما نابجا از این بابت که اصلان ببینید شدنیه؟!؟!؟
مثلا خود من که همه ی دوستام میدونن عاشق دور هم بودن... مسافرت و وقت گذاشتن واسه خانواده ام. وقتی ۶ روز هفته ساعت ۶:۳۰ صبح پا میشم میرم سر کار و ساعت ۷-۸ شب با کلی خستگی بر میگردم خونه. تازه اگه جمعه هم کاری پیش بیاد که مجبور باشم باید برم شرکت... دیگه چطور میتونم یه همچون زندگی ایده آل و رویایی رو که آرزوی خود من هم هست بسازم؟ بذارید یه چیزی رو به همه ی خانوما بگم! از شوهر مهندس دوری کنید! ما به دلیل نیاز اساسی شرکت بهمون و واسه اینکه اگه خط تولید بخوابه ماییم که باید راش بندازیم... مجبوریم هر زمان در خدمت شرکت باشیم. اما این کارگرا..!!! دو روز هفته تعطیلن. دو روز هفته هم شب کارن و و روزشو واسه کاراشون وقت دارن.اما من واسه کوچکترین کار اداری یا بانکی باید مرخصی بگیرم! چون همهی هفته روزا سر کارم.
یه مهندسی قبل من تو این شرکت بوده که چند روز قبل اومدن من رفته. یکی از دلایلش هم این بوده که میگفته میخوام ازدواج کنم اما اینقدر وقتم واسه کار میگذره که فرصت ندارم کسی رو پیدا کنم و واسه آشنایی وقت بذارم! انصافا هم راست میگه ها! اما این همکار ما از لطف خدا اینقد دارن که نیاز به کار کردن نداره. اما ما قشر کارگر جامعه!!! چی؟!؟!؟!
بگذریم...
بدجوری گرفتار شدیم! خدا خودش کمک کنه!
ولی قول میدم بعد این زودتر آپ کنم. کلی حرف واسه گفتن دارما!!! اما فرصت نشستن پای کامپیوتر و تایپ کردن ندارم!
راستی اینم بگم که چهارشنبه ۲۵ مرداد ساعت ۷:۲۵ عصر این جانب عمو شدم! یه آقا پسر ۴۹ سانتی ۳.۲۵۰ کیلویی پا به این دنیا گذاشته. کاش حرفامو میفهمید تا بهش میگفتم : حالا تازه میفهمی که قبلا چقدر راحت بودی...!!!
همین روزا عکسشو با اون قیافه ی اخموش براتون میذارم اینجا که ببینید!

2 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

سلام....
خانومایه این دوره هم اکثرن شاغلن..نمی خوام دفاع کنم..ولی نباید زیاد یک طرفه به قاضی رفت
راستی مهندسه چی هستی؟؟؟
یه ذره که سرمایه جمع کنی مجبور نیستی هر روز بری سرکار...
موفق باشی...ممنون که خبرم کردی

۳:۴۸ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

مباركه عمو جون

۱۰:۰۶ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی